نقد تند
درباره ی نوآر رمانی از رابرت کوور
این یادداشت در سال 90 در روزنامه اعتماد و در ستون نقد تند با عنوان «ماجرای کارآگاه گیج» منتشر شده است.
در مورد داستان نوآر و پلیسی دو مطلب دیگر هم سایت موجود است، یکی هنر ساده ی جنایت، که مقاله ی بسیار مشهور ریموند چندلر است، که از اینجا دریافتش شدنی است. و بیست قانون داستان کارآگاهی که به طور متناوب در سایت های دیگر هم منتشر شده است. و از اینجا می توانید بخوانید.
اما مهمتر از هر چیز خود کتاب را می توانید از اینجا دانلود کنید و از خواندنش لذت ببرید.
این هم متن یادداشت:
من تازه هفته ی پیش با «رابرت کوور» (Robert coover) در همین صفحه ی ادبیات اعتماد آشنا شدم ـ گمانم شنبه ی پیش بود. خیلی هیجان زده پریدم و رفتم و جستجو کردم و آخرین کتاب برادر کوور؛ این نویسنده ی پست مدرن را جستم که سال 2010 هم چاپ شده و اسمش نوآر(noir) ـ به نیت فیلم نوآر ـ است و خواندمش. رمان مفرحی بود و نکات جالبی در جای جایش پیدا.
نخست اینکه زبان رمان ساده است. یعنی اگر خرافات رایج مترجمها را که «اگر زبان اصلی بخوانید، رمان را نمیفهمید» فراموش کنید؛ میتوانید از خواندنش لذت ببرید. این سادگی در زبان، در مسیر معکوس پیچیدگی در روایت حرکت میکند. زبان ساده است، روایت پیچیده است. زبان البته در عین سادگی یک حالِ باصفایی دارد که هم خنده دار است و هم حس گیجی را که ویژگیِ اصلیِ راوی است منتقل میکند. به آن هم میرسیم.
دوم، اسم رمان به سرعت ژانرِ رمان را و هر آنچه قرار است در رمان ببینیم را رو میکند. اصلا چیزی برای مخفی کردن ندارد. رازی در اسم کتاب نیست. اسم کتاب نوآر است. قهرمان کتاب اسمش آقای نوآر است ( که بازی بانمکی است با ژانر) و از همان جملات اول همه چیز روشن و واضح است. رابرت کوور یک ژانر عامه پسند را دستمایه قرار داده تا یک اثر پست مدرن خلق کند. کاری که باب طبع بسیاری رمان نویسان پست مدرن هم هست. همین عامه پسند بودن ژانر، رمان را بسیار خواندنی میکند، هرچقدر هم که پیچیده باشد. رابرت کوور از هیچکدام از کلیشههای ژانر هم نگذشته. بارانی، آدمفروش، خبرچینی، پلیس فاسد، زن بلوند، زن مو مشکی، بار و …. . همه هستند.
سوم، راویِ دوم شخص رمان، گیج است. وقتی میگویم گیج منظورم دقیقا گیج است. اکثر اوقات یادش نیست کجاست، ساعت چند است، قرار بوده کجا باشد. خیلی چیزها را فراموش میکند و به جزییات دقت نمیکند. رابرت کوور مهمترین ویژگی شخصیت کارآگاه را از او گرفته است، یعنی زیرکی را. آقای فیلیپ نوآر، قهرمان رمان «نوآر»، همهی ویژگیهای قهرمانان کلیشهای رمانهای نوآر را دارد. کتک خور است. حاضر جواب است. کله خر است. سرش برود قولش نمیرود. ولی زیرک نیست. گیج است. همین تغییر ساده در شخصیت، کل ساختار رمان را به هم زده است. تمام الگوی روایی رمان، به هم ریختگی زمانی، و حفرههای طرح بر مبنای گیجی کارآگاه استوار است. همین موضوع باعث میشود پیچیدگی روایی اصلا توی چشم نزند. زاویهی دید ما محدود به زاویهی دید قهرمان است. با او کتک میخوریم. با او بیهوش میشویم. با او میبینیم و با او میشنویم. و با او در زمان حرکت میکنیم. از ترفندِ محدودیت زاویه دید، کاتب هم در «رام کننده» استفاده کرده است، اما آن صفتِ گیجی راوی که باعث گیجی کلی بشود به کار نبسته است.
دو نکتهی مهم را گذاشتم آخر بگویم. رمان «نوآر» نوشتهی رابرت کوور، بسیار پر حادثه است. آدمهای زیادی کشته میشوند، کتک میخورند، غیب و ظاهر میشوند. گلولههای زیادی شلیک میشوند و مقدار زیادی هم حادثه در داستانهای فرعی که شخصیتها تعریف میکنند پیدا میشود. یعنی اصلا فرصتی برای سر رفتن حوصله باقی نیست. کسالتی وجود ندارد. به محض اینکه کمی در خودتان فرو بروید یک گلوله از بغل سرتان رد میشود. (یعنی تقریبا در هر دو صفحه) قبول دارم که ژانر رمان حادثهای است، و باالطبع باید پر حادثه باشد. اما کافی است حجم اتفاقات «نوآر» را با مثلا «لب بر تیغ»[سناپور] یا «خفاش شب»[سیامک گلشیری] به عنوانهای رمانهای حادثهای فارسی مقایسه کنید تا متوجه منظور من بشوید.
دیگر اینکه نهایتا ماجرا سر و ته معقولی پیدا میکند. این درست که قطعیتی وجود ندارد. یعنی ممکن است همهی آنچه در پایان به عنوان جواب میپذیریم دروغ باشد و بتوان از واقعیتهای موجود در کتاب جوابهای دیگری هم برای سوالات پیدا کرد. برخی از حالات دیگر حتی از ذهن قهرمان هم میگذرد. اما نهایتا قهرمان کتاب برای هر سوالی جوابی برمیگزیند و به سوی سرنوشت خودش میرود. بگذارید طور دیگری بگویم: هیچ سوال مهمی در ذهن قهرمان نیست که جوابش را پیدا نکند. و در پایان رمان بالاخره قهرمان داستان میتواند با زن محبوبش به سمت خانه برود، در حالیکه خسته و زخمی است اما جواب سوالاتش را به دست آورده است. به نظر میرسد این الگوی مناسبی برای عدم قطعیت در رمان پست مدرن باشد. که شباهت چندانی به حس بلاتکلیفی مثلا در پایان «شب ممکن» ندارد. حالا ممکن است کسی بگوید من اصلا دچار حس بلاتکلیفی نشدم. جواب این است که من شدم.
بیوهی سیاهپوش، که مثل بسیاری دیگر از شخصیتهای رمان، اسمش را از نقش کلیشهایش در داستان گرفته است [مثل خود کارآگاه که اسمش آقای نوآر است. یا آدم فروشی که اسمش موش است و …]، میگوید:«آقای نوآر من کشف کردم که اگر داستانی بسازی پر از حفره، مردم خودشان برای پر کردن حفرهها پیشقدم میشوند. نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند.»[ص 191] این حرف بیوهی سیاهپوش انگار به نوعی چکیدهی ایدهی رابرت کوور از داستان گویی است. او خودش را مجبور نمیکند تا همهی جزییات را بگوید، چون میداند ما انقدر فیلم نوآر دیدهایم و داستان نوآر خواندهایم که خودمان برای هر جای خالی ده دوازده تا گزینهی خیلی خوب پیدا کنیم و اتفاقا از فرصتی که بهمان داده شده ممنون هم باشیم.
این یادداشت بر این پیش فرضها استوار است که نخست، رابرت کوور یک نویسندهی پست مدرن جدی در آمریکاست با تعداد زیادی رمان و مخاطب. و دوم، رمان «نوآرِ» رابرت کوور ـ که بهترین کارش هم ظاهرا نیست و کسی با نخواندنش چیز زیادی را از دست نمیدهد ـ از متوسطِ رمانِ ایرانی خواندنیتر است. اگر کسی این دو پیش فرض را قبول داشته باشد این یادداشت را میتواند دربارهی چطور خواندنیتر کردن(نه لزوما بهتر کردن) رمان بداند. و اگر هم این دو فرض را قبول نداشته باشد، این میشود معرفی یک رمان روزِ جهان، که هنوز ترجمه نشده است ولی خواندنش ساده است و خالی از لطف نیست. از هر طرف که نگاه کنید، برندهاید. این هم یک جور عدم قطعیت لذت بخش است.