اگر این مطلب برایتان جالب بود، پیشنهاد میکنم مرا در اینستاگرام فالو کنید: (https://www.instagram.com/ahosseinioun/)
یا در توییتر (https://twitter.com/Ahosseinioun)
که بیشتر در ارتباط باشیم.
—
—
فیلم جدید مارتین مکدونا به نظرم فیلم چندان جالبی نیست، داستانش هم برایم جذابیت خاصی نداشت، ولی به هر حال چه دوست داشته باشیم چه نه، مارتین مکدونا قصهگوی ماهری است و میتواند میلیونها نفر را در سراسر جهان سرگرم کند و این مهارت کمی نیست. نکاتی که مینویسم ساده و تقریبا بدیهی هستند و در بیشتر کتابهای فیلمنامه نویسی هم بهشان اشاره شده، این یادداشت در حکم یادآوری است. در مورد مکدونا قبلا یادداشت کنایات در بروژ را نوشتهام، نمایشنامهی قطع دست در اسپوکان را ترجمه کردهام، در متن انگلیسی مردبالشی را در همین سایت منتشر کردهام و فیلمنامهی کامل سه بیلبورد و در بروژ را هم به انگلیسی.
«»
- فیلم از اولین تصویر شروع میشود، نه دومی نه سومی.
تصویر آغازین سه بیلبورد چیست؟ زنی با ماشینش در جاده از مقابل سه بیلبورد میگذرد و ایدهای به ذهنش میرسد. با اینکه فیلم دو ساعت است، داستان اصلی در همین تصویر آغاز شده، قهرمان معرفی شده، اسم فیلم هم معنا شده. نکتهی دوم این است که اسم فیلم را بیربط انتخاب نکنید که مثلا تماشاچی را با ابهام جذب کنید، اسم فیلم هرچه سرراستتر باشد بهتر است. مثلا نجات سرباز رایان، فیلمی است در مورد نجات سربازی به نام رایان و نوستالژیای تارکوفسکی فیلمی است در مورد نوستالژیا و کودکی ایوان در مورد کودکی است به نام ایوان.
«»
- محضِ ایجاد جذابیت چیزی را مخفی نکنید
در فیلم مارتین مکدونا کسی چیزی را بیخود و بیجهت از بقیه مخفی نمیکند، قهرمان فیلم رک حرفش را میزند، اصلا رک بودن ویژگی زنِ قهرمانِ سه بیلبورد است. رئیس پلیس برای آدمهای اطرافش نامه نوشته و همه چیز را گفته. چیزی هم از تماشاچی مخفی نمیشود، اطلاعات فیلم صریح در اختیار تماشاچی قرار میگیرد، در هر صحنه اطلاعات جدیدی ارائه میشود و تقریبا در میانهی فیلم دیگر اطلاعات داستانی جدیدی(مربوط به گذشته) وجود ندارد، از آنجا به بعد دیگر ما میمانیم و شخصیتهایی که میخواهیم بدانیم حرکتِ بعدیشان چیست. تنها نکتهی جدید فیلم بعد از خودکشی کلانتر، همان سربازی است که مظنون به قتل است.
«»
- تعلیق و غافلگیری را با کنش بسازید، نه مخفیکاری و حادثه
وقتی رئیس پلیس خودکشی میکند، تماشاچی حتما غافلگیر میشود، ولی این غافلگیری ناشی از رفتن چرخ ماشین روی سنگ نیست! شخصیت رفته، ساعتها و روزها فکر کرده، تصمیم گرفته، و تصمیم را اجرا میکند. وقتی بیلبوردها آتش میگیرد، ما منتظریم ببینیم قهرمان چه واکنشی نشان میدهد. این انتظار برایمان تعلیق ایجاد میکند، و تصمیمش برای آتش زدنِ کلانتری غافلگیرمان میکند. بهترین شکل غافلگیری همین است: موقعیت انقدر پیچیده شود که تماشاچی منتظرِ تصمیم قهرمان بماند، و تصمیم قهرمان انقدر جالب باشد که تماشاچی غافلگیر شود. مک دونا در این کار استاد است. این نکته ناظر به همان نقل قول معروف از هیچکاک است که گفت تعلیق یعنی بمب را نشان بدهی، بعد ساعت را و بعد مردی را که به سمت بمب میرود، مخفی کردن هرکدام از اینها مرگِ تعلیق است. سوال بیجواب این است که چه کسی واقعا بیلبوردها را آتش زده؟ که جوابش را دو سه صحنه بعد میدهد. نکتهی ظریف این است که این سوال به هیچوجه برای مکدونا ابزار ایجاد تعلیق نیست.
«»
- دیالوگ خوب حلال مشکلات است.
مکدونا با تکیه بر مهارتش در دیالوگنویسی از بسیاری تنگناها فرار میکند، صحنهی شام خوردن زن با کوتوله، یک صحنهی کاملا معمولی است اما با دیالوگنویسی تبدیل شده به صحنهای جالب. صحنهی پایانی فیلم هم واقعا مدیون دیالوگهاست، یا صحنهای که افسر پلیس برای اولین بار با بیلبوردها برخورد میکند. در مجموع مارتین مکدونا ثابت میکند با دیالوگ نویسی میتوان از سختترین صحنهها هم سالم بیرون آمد و صحنههای معمولی را به لحظات کشف و شهود میان شخصیتها تبدیل کرد. ایدهی نامههای کلانتر را اگر سر کلاس فیلمنامهنویسی تعریف کنید، احتمالا استاد میگوید ایدهی بدی است. ولی مکدونا با مهارتش این ایده را تبدیل به پدیدهای لذتبخش میکند.
« »
- چطور آدمی را دوستداشتنی کنیم؟
آقای رئیس پلیس در این شهر واقعا از نظر خوب بودن تهوعآور است. پدری خوب و همسری وفادار است، پس در حوزهی خانواده مثبت است. اسب نگه میدارد و بهشان خوب میرسد، پس با طبیعت هم رابطهاش خوب است. بسیار وظیفهشناس و قانونمدار است، حتی اگر قانون به سودش نباشد، پس در حوزهی کاری هم مثبت است. تمام اینها کافی نیست؟ ایشان سرطان هم دارد، پس آدم مثبتی است که دلتان هم برایش میسوزد. یعنی مارتین مکدونا کاری کرده که حتی من هم از آقای ویلبی خوشم میآید! منظور اینکه کم نگذارید. اگر میخواهید طرفتان آدم خوبی باشد، بگذارید آدم خوبی باشد. مکدونا برای این آدم ابرخوب، خودکشی را در نظر گرفته تا همه چیز را متعادل کند.
«»
جمعبندی
نکات بسیار بیشتری را میتوان از فیلم سه بیلبورد آموخت، اما همین پنج تا هم به نظرم برای اینکه یک قصهی معمولی را چند پله جلو ببرند مفید هستند.
ممنون از تحلیل خوب شما.یکی از ویژگیهای متن های مک دونا، نوشتن موقعیتهاییست که لحن صحنه در آن ناگهانی تغییر میکند. یکی از مثالهای درخشان، صحنه ایست که همسر سابق شخصیت میلدرد با بازی فرانسیس مکدورمند به خانه اش آمده و هنگام مشاجره میخواهد روی او دست بلند کند که با واکنش پسرشان مواجهه میشود، و درست در اوج درگیری نامزد جوان و جدید همسر میلدرد که بیرون خانه در ماشین منتظر بوده، وارد خانه میشود و سراغ دستشویی را میگیرد.