سال 1384 بود، سال آغاز ایام محنت محمودیه. از درسهای رشته فیلمنامهنویسی که باید پاس میکردیم دو واحد تاریخ اجتماعی ایران بود. یک روز استاد سر کلاس پرسید:«شاهنامه که فایدهای هم نداره، اگه اصلا نبود بهتر نبود؟» این آقای استاد از عجایب روزگار بود و در کجفهمی کمنظیر، مثلا معتقد بود اسکندر واقعا در دو هفته ایران را گرفته! من هنوز نفهمیدم واقعا به این مزخرفاتی که میگفت باور داشت، یا ما را دست انداخته بود، بگذریم. آن روز در مقام مدافع شاهنامه بسیار با او مجادله کردم که البته اثری هم در استاد نکرد. امروز که 12 سال گذشته میبینم قضیه برعکس است، اصلا قرار نیست من از شاهنامه دفاع کنم، شاهنامهی فردوسی است که از من دفاع میکند. من در پناهِ شاهنامه زندگی میکنم، نه شاهنامه در پناه من. نه تنها من، همهی ما در کاخی زندگی میکنیم که فردوسی هزار سال پیش ساخته و نهایت کار ما تمیز کردن کاخ و هرازگاهی تعمیر و نگهداری است. در جواب آن استاد جعلی یک پوزخند هم کفایت میکرد و خواندن همین دو بیت:
تو این را دروغ و فسانه مدان
به یکسانروشن زمانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد
شاهنامه تاریخ فشردهی ایران است. شکل دهنده به هویت ایرانی است. در مورد این دو نکته مقالات و کتابهای متعددی نوشته شده است، من میخواهم نکتهی دیگری بگویم که معمولا کمتر به آن پرداخته میشود. شاهنامه مجموعه داستانهای ایرانی است که به ما ـ انسانها و ایرانیها ـ قدرت انتخاب اخلاقی میبخشند. یعنی هم مسائلی که مطرح میکند انسانی است، هم مستقیما به تجربهی ایرانی بودن ارتباط داد.
مثالی میزنم که با شرایط امروز که زیر سایه جنگ هستیم بیارتباط نیست. فردوسی هزار سال پیش برای ما تعریف کرده که نتیجهی روی آوردن به اشغالِ ارتش خارجی برای گریز از مستبدِ داخلی چیست:
شهوتِ قدرت جمشیدشاه را دیوانه میسازد؛ انقدر که بزرگان ایران دستشان را به سمت نیروی خارجی دراز میکنند. نتیجهی کارشان حکمرانی ضحاک است و دورانی تاریک برای ایران. داستان اینجا متوقف نمیشود و فردوسی با پیش نهادن یک انتخاب اخلاقی عجیب و غریب نشان میدهد که آدمها در زمانهی ضحاک با چه دوراهیهایی روبرو هستند.
ضحاک هر روز دو جوان را قربانی میکند و از مغزشان به مارها خوراک میدهد. دو برادر آشپز هم در قصه هستند که هر شب یکی از جوانها را میرهانند. ارمایل و گرمایل. تا به حال به انتخاب سخت ارمایل و گرمایل فکر کردهاید؟ هر شب چطور تصمیم میگرفتند کدام جوان را بکشند و کدام جوان را نجات دهند؟ خودتان را در آن موقعیت تصور کنید. شما بودید چه میکردید؟ از بازی بیرون مینشستید و اجازه میدادید ضحاک هر شب دو نفر را بکشد؟ یا واردِ بازی میشدید، دستتان را کثیف میکردید و هر شب یک نفر را میکشتید و دیگری را میرهاندید؟ سهم این دو برادر از شاهنامه بیش از ده بیت نیست، ولی انتخابشان و سهمگینی موقعیتشان هر بار مرا شگفتزده میکند.
فردوسی نه اولین حماسهسرای ایران بوده نه آخری. سنت حماسهسرایی ایرانیان را از دوران اشکانی و یادگار زریران میتوان دنبال کرد و رسید به آرشِ سیاوش کسرایی و خوان هشتمِ اخوان ثالث. اساطیر و داستانهای حماسی ایران به شاهنامه محدود نیست. آرش کمانگیر، برزو پسر سهراب، بانوگشسپ دختر رستم و دیگران در شاهنامه حضور ندارند(این قهرمانان هرکدام کتابهای خودشان را به قلم شاعران دیگر دارند). منظور اینکه فردوسی داستانهایش را از جهان وسیع اساطیر و حماسههای ایرانی انتخاب کرده و به دقت چیده است تا اثر جادوانهاش را بیافریند. مصالح کاخ فردوسی زبان فارسی است و نقشهاش از داستانها.
شاید حرفم موجه نباشد ولی به نظرم ایرانی بودن از مثلا سوییسی بودن سختتر است. ایرانی از انتخابهای سخت گریزی ندارد، صد و ده سال اخیر را مرور کنید: برای حفظ مشروطه بجنگم یا نه؟ با قشون انگلیس بجنگم یا همراهیشان کنم؟ از رضا شاه حمایت کنم یا بترسم؟ مصدقی باشم یا شاهی؟ انقلابی باشم یا سلطنتطلب؟ جبهه بروم یا نروم؟ مهاجرت کنم یا بمانم؟ به ایران برگردم یا نگردم؟ رای بدهم یا ندهم؟ به خیابان بروم یا نروم؟ دوباره رای بدهم یا ندهم؟ و جواب آن استاد نامحترم همینجاست: شاهنامه فردوسی به ما قدرت انتخاب میدهد.
پهلوانی در شاهنامه نیست که خودش را بیرون داستان بنشاند و کاری نکند، فردوسی داستان میگوید و اجازه میدهد قهرمانها حرف بزنند و عمل کنند و خواننده قضاوت کند. خودش قبل و بعد از هر داستان در چند بیت کوتاه پندی میدهد و میگذرد. داستانگو از این واضحتر چگونه ارتباط داستان با زندگی را بیان کند؟ فقط میماند اینکه ما شاهنامه را امروزی و تازه بخوانیم و به آن پناه ببریم، همین.
پانوشت: قبلا یادداشتی در مورد اینکه چطور باید فردوسی را امروزی خواند نوشتهام، اینجا بخوانید.