ده کتاب تاثیرگذار زندگی من
به دعوتِ دوست خوبم گندم واردِ این بازی شدم. معمولا کسی مرا به این بازیها دعوت نمیکند اگر هم بکند من شرکت نمی کنم، نه به دلیل اینکه بازی به نظرم بیهوده است، من اهلِ بازی کردن نیستم. اما این بازی واقعا مرا به فکر فرو برد. همینطور که به کتابهای تاثیرگذار زندگیام فکر کردم، عقبتر و عقبتر رفتم، به این فکر کردم که تاثیر یعنی چه؟ و در این جستجو به جاهایِ جالبی هم رسیدم.
اولین کتابِ تاثیرگذارِ زندگیِ من بدون هیچ شکی گربهی زنگوله طلا بود. اولین کتابی که خواندم، شاید هم اولین کتابی که دوست داشتم، حدودا پنج ساله بودم گمانم، پنج یا شش ساله. داستانِ موشهایی بود که گربه را با یک زنگولهی طلا فریب میدادند و به این ترتیب تا ابد از دستِ گربه راحت میشدند. هنوز هم خاطراتِ خوبی از تصاویرِ کتاب دارم، البته اگر خاطراتم درست باشد این اولین کتاب است. اقلا اولین کتابی است که یادم میآید. آیا همین تاثیر کافی نیست؟ آن زمان ها تقریبا همه چیز را میخواندم، بر خلاف الان.
یک کتابِ تاثیرگذارِ دیگر، زندگی گاریبالدی بود، جوزپه گاریبالدی، مردی که برای استقلالِ ایتالیا میجنگید. قضیه مربوط به زمانی است که از کتابخانهی پدرم زندگیِ آزادیخواهان را میخواندم، زندگی پاتریس لومومبا و چند نفر هم دیگر هم بخشی از این ماجرا بودند، ولی گاریبالدی را به خاطرِ یک صحنهی عجیب به خاطر دارم. یک جایی از ماجرا ، بعد از اینکه گاریبالدی بعد از سالها پیروز شد و ایتالیا را آزاد کرد؛ دشمنان به ایتالیا حمله کردند. گاریبالدی با شمشیری خم شده از جنگ و یونیفورم پاره پاره به مجلس آمد و توضیح داد که چطور باید از جمهوری دفاع کرد، مجلس که دو پاره شده بود خلاف گاریبالدی رای داد و او را از فرماندهی خلع کردند. فقط کمی بعد بود که بعد از سقوط تک به تک مواضع جمهوری ایتالیا دوباره به خدمت فراخوانده شد و تا آخرین نفس جنگید و شکست خورد. اولین باری بود که با این موقعیت برخورد میکردم، مجلسی که به نابودیِ خودش تصمیم میگیرد و پس از تمامِ تصمیماتِ غلط از قهرمانی که خودش خلع کرده توقعِ پیروزی هم دارد.
از کتابهای دیگری که واقعا تحت تاثیرم قرار داد پینوکیو بود. واقعیت این است که پینوکیو با همان انیمیشنی که از سیمایِ خودمان پخش میشد شناختم و بعدها کتابش را خواندم، کتابی با کاغذِ دوستِ داشتنیِ کاهی و اگر اشتباه نکنم ترجمهی صادق چوبک. داستانِ پینوکیو را چند چیز بسیار جذاب میکند، اولی پریِ زیبایی است که در دسترس هست، ولی حماقتِ پینوکیو اجازه نمیدهد به پری برسد و دوم رابطهی پدر مهربانی که خیلی دلش بچه میخواهد، که اگر نمیخواست بهتر بود. بعدها ماجرایِ نگارشِ پینوکیو را خواندم. ظاهرا کارلو کلودی که از محبوبیت داستانش بی خبر بوده، قصه را جایی که پینوکیو خر میشود تمام کرده بوده. بعد طرفدارانِ قصه سرش خراب میشوند که چنین داستان محبوبی را اینطور تلخ تمام کردن بی انصافی است. به این ترتیب ادامهی داستان خلق میشود، یعنی پینوکیو از خریت به آدمیت ارتقا مییابد.
کتابِ چهارمی که اگر نامش را نبرم در حقش ظلم شده است، شش یاداشت برای هزارهی بعدی، نوشتهی ایتالو کالوینو با ترجمهی لیلی گلستان است. گمان نمیکنم الان بشود به سادگی خریدش. اما این کتاب واقعا نگاهِ من به داستان را تغییر داد. شاخص هایی که کالوینو برای داستان معرفی میکند، مثل سرعت و سبکی و چندگانگی و وضوح و … با تمامِ آنچه دیگران میگویند متفاوت است. البته داستانهای کالوینو هیچوقت برایم جذابیت نداشتند، اما این کتابش چرا.
کتاب پنجمی که باید نام ببرم شیر، جادوگر و کمد است. کتابِ اول از ماجراهای نارنیا که الان اسم مترجمش یادم نیست. ولی هر آدم شیر پاک خورده ای بود، ترجمهاش خوب بود و کتاب هم با تصاویر خطیِ اصلی چاپ شده بود. شاید از همانجا بود که برای کتابهایم به طراحی های خطی به شدت علاقه مند شدم. و البته فانتزی، فانتزی های نظام مند و شسته رفتهی انگلیسی که در آن مرزبندی دنیای واقعیت و جادو مشخصتر هستند از فانتزیهایی مثل پینوکیو. سالها طول کشید تا متوجه شوم همان دنیایِ آشوب زدهی پینوکیو که عروسکهای چوبی در آن حرف می زنند و گربه ها طماع و حیله گرند، به ذوقِ ایرانیِ من سازگارتر است.
حضورِ ذهن ندارم که برخوردم با ژانر علمی ـ تخیلی با ژول ورن شروع شد یا داستانهای آیزاک آسیموف. ولی میدانم که هرچه بود ژول ورن با تمامِ جلال و جبروتش کم کم جایش را به آسیموف داد. آسیموف همیشه برایم جذاب بود، از سی کلارک هم بهتر و یا حتی از علمی تخیلی های دیگر، چه جدیتر و چه شوخی تر. اما از بینِ آسیموفها همیشه من به غارهای پولادین رای دادهام. به نظرم داستان پلیسی تاثیرگذاری است، البته آسیموف یک خصلتِ عجیب دارد: فیلم شدنش واقعا سخت است! به هر حال امیدوارم یک روز رابطهی تاثیرگذار روباتی آرام و کارآگاهی عصبی را روی پردهی عریض ببینیم.
اما از هرچه بگذریم، داستانهای سن پطرزبورگ حال و هوایِ خودشان را دارند. در این فهرستِ ده تایی، قهرمانِ نوشتنِ صحنههای شلوغ و ده نفره جایش خالی است. فئودور میخایلویچ داستایوفسکی نویسندهای صرعی و دوست داشتنی که اول قماربازش را خواندم، بعد حملهی شکست خورده ای به جنایت و مکافات داشتم، و بعدتر در سالهای دبیرستان برادران کارامازوف را با ترجمهی صالحِ حسینی خواندم. بحثهای کارامازوفها با هم و دیگران، زنهای این شهرستان کوچک در روسیه و تصمیمِ آخر دیمیتری، همه و همه بسیار تاثیرگذار بودند. چه بسیار نقل قولهایی که هنوز هم از برادران کارامازوف این طرف و آن طرف تکرار میکنم. از پدرشان، از پدر زوسیما و … . اما شاید برایم مهمترین قسمتِ کتاب مقدمهی آن است. در مقدمهی کتاب داستایوفسکی از خوانندهی صبور روس عذرخواهی کرده که داستانش قهرمانی ندارد. او انقدر فروتنانه از این رمانِ بزرگ حرف می زند که آدم واقعا شرمنده میشود از کتابها و داستانهای خودش حرف بزند!
در جایگاه هشتم سپیددندان نشسته است. سپید دندان، نوشتهی جک لندن که یادم نیست ترجمهی چه کسی را خواندم. شاید محمد قاضی بود، ولی جنگهای سپید دندان را هیچوقت فراموش نمی کنم. نبردهای این گرگ که بین آدمها بزرگ شده بود همیشه برایم جذاب بوده و هنوز هم هست. مخصوصا جنگش با بولداگ که در آن شکست خورد. سپید دندان گرگی بود که پس از مرگ مادرش در میان سرخپوستان بزرگ شد، بعد به میان سفیدپوستان رفت و تبدیل شد به قهرمان جنگ های سگی و فقط وقتی آرامش یافت که سنش رفت بالا و به شهر رفت و جایگاهش را به عنوان یک سگِ خانگی پذیرفت و گرگ بودنش را کنار گذاشت.
از داستانهای چخوف به سختی میتوان یکی، دو تا، یا حتی ده تا را انتخاب کرد. اما بین تمامِ کتاب های چخوف یک کتاب را که خواندنش را مدیونِ مادرم هستم. چخوف، چخوفِ نازنین. در این کتاب چندین نامه از چخوف هست، چندین عکس و چند داستان کوتاهِ بسیار زیبا. مثلا داستان هملت مسکویی گمانم در مجموعه آثاری که با ترجمهی سروژ استپانیان منتشر شده نباشد، و یکی دو داستانِ دیگر. اما این هملت مسکویی واقعا رویِ من تاثیر گذاشت. این آدم مردکِ متظاهرِ مثلا روشنفکری است در مسکو، که همه جا ناله میکند و دم از خودکشی و فلان و بهمان می زند. یک جایی در قصه یک آمریکایی بهش میگوید، خودت را از اولین تیر تلگراف حلق آویز کن. منهای تیر تلگراف و آمریکایی، هملت مسکویی را میشود به راحتی هملت تهرانی دانست. داستان، یک تک گوییِ چند صفحه ای است. ساده است و نکتهی فنی خاصی ندارد. اما در زمانی که خواندمش برای من مثل روشن شدن چراغی در اتاقی تاریک بود.
اما برای اینکه از مرزِ ده کتاب هم رد نشوم، شمارهی ده را مجبورم به کتابی بدهم که از همان کودکی تا امروز همیشه حالتِ پناهگاه و الگو و همه چیز را داشته، شاهنامهی فردوسی. البته باید اعتراف کنم که اخیرا بزگشت هایم به شاهنامه محدود شده به داستان سیاوش و رستم و اسفندیار. شاید هم شاهنامه برای اینکه یک کتاب باشد زیادی بزرگ است. اما به هر حال تازه درک میکنم که چرا اسفندیار مجبور بود با رستم بجنگد، و چرا کاووس ترجیح میداد سیاوش نباشد و انتقامش را بگیرد تا اینکه باشد و تحملش کند.
قبول دارم که اصلا قرار نبود این بازی این شکلی اجرا شود، و این همه با طول و تفصیل در مورد این کتاب ها بنویسیم. قرار بود لیستی کوتاه باشد، اما برای من فرصتی بود که مروری بر روزگار خودم داشته باشم. طبیعتا کسی را هم معرفی نمیکنم، مبادا فتح بابی شود برای معرفیِ من به بازیهای مشابه.