یک تبریک طوری رسمی تر قبلا برای شبگار نوشته ام، اگر طاقت ندارید با تصورتان از نوروز بازی شود متن شبگار را بخوانید. اگر طاقت دارید همینجا بمانید. عکس هم مکه می دانید لابد از فیلم کندوست. فیلم همیشگیِ فردون گله.
آخ اگه تلفنِ جواب میداد…
تعارفات و جشن و شادی نوروزی تمامیده است. مقامات و قدرتهای بزرگ دنیا هنوز هواپیمای خطوط هوایی مالزی را نیابیده اند. در چنین دنیایی گم شدن یک آدم امری است بیش از حد ساده. احساس میکنم در داستان هانسل و گرتل هستم، ولی اینبار جادوگر داستان ایرانی است. در داستانِ اصلی هانسل و گرتل، اقلا هانسل و گرتل با هم زندانی هستند، و خانه ی جادوگر واقعا شکلاتی است. جادوگر ایرانی حتی خانه اش هم شکلاتی نیست. حتی هانسل و گرتل را با هم زندانی نمیکند. هر کس یک طرف خانه و در زندانی جداگانه و بی خبر از دیگری. جادوگر ایرانی علاقه ای به چاق کردن من و گرتل ندارد. همینطوری لاغر لاغر هم با لذت خواهدمان خورد.
حالا بتصور هانسل هستی. خانه ای که میفکریدی شکلاتی است در واقع گهی از کار در آمده و گرتلی هم در کار نیست. از تو جدایش کرده اند. تو از گوشه ی قفس کوچک اختصاصی ات در خانه ی جادوگر؛ سفره هفت سینش را میبینی. لباس عیدش را هم پوشیده است. چارقد گلگلی اش را هم سرش کرده است. بوی سبزی پلو هم بلند شده است. عینک زده و حافظ میخواند. میدانی که قرار است بعد از ساعت هشت و نیم و سال تحویل، جای ماهی تو خورده شوی. شاید حتی مهمان هم بیاید و در حال سرخ شدن در تابه ی چدنی کنار قارچ ها و درون روغن هسته ی انگور که مبادا هیکل جادوگر به هم بخورد. صدای خنده ها و نقشه کشیدن های سال نو را میشنوی. جادوگرها برنامه های زیادی دارند. تصوریدی؟ حالا بیا کمی کلیشه ها را کنار بگذار و زن جادو را بفراموش.
گرتل در قفسش نشسته است. جادوگرِ سی و چند ساله انقدر قدش بلند است که دستش به بالاترین قفسه های کابینت هم میرسد. شانه هایش پهن و بازوهایش قطورند. ته ریش مرتبی دارد و آستین های پیرهن سفید مجلسی اش را تا بالا تا زده است. برند لیوایز شلوار جینش در آینه ی سفره ی هفت سین دیده میشود. بالا سر آشپزخانه ی اپن ایستاده است. گوشی موبایل را روی اسپیکر گذاشته و مهمان دعوت میکند. حتما چند نفر مثل خودش، سبزی پلو دست پخت خودش است و گرتل هم آماده ی سرخ شدن. قارچها خورد میشوند و هویجها. فلفل سبز و قرمز و بروکلی. گرتل عزیزت از لای میله های قفسش منظره را میبیند. خانه هم جایی وسط جنگل نیست، آپارتمانی است در یک شهر قشنگ و بزرگ و ساعت آقای جادوگر رولکس است.
حالا گرتل را بتصور در اتاق تاریکی با دست بسته، و تختی نمور و تاریک، که سهمش از نو شدن سال فقط صدای تبریک سال نو نگهبانهایی است که برایش غذایی گاه به گاه می آورند. گاه به گاه تا نظم ذهنش به هم بخورد و نداند چه میکند. حالا بتصورش که با جادوگر در استانبول میگردند و هانسل مدتها پیش خورده شده است. حالا بتصورش که… و در تمام این روایات، جادوگر پس از مصرف گرتل، سراغ بعدی میرود.
زمانی همه ی راههای اروپا به رم ختم میشدند، ولی همه ی راههای تهران انگار به پشت در کافه ی هفتم ختم میشوند. جایی که ابی خسته و خونین ایستاده است و رفقایش التماس میکنند وارد نشود. نمیشود این صحنه 29 اسفند ساعت هشت شب، بیست و هفته دقیقه به سال نو روی دهد؟ میشود. ابی وارد بشود یا نشود هیچ توفیری به حال کسی ندارد. کلا ابی و رفقایش و آق حسینی اهمیتی ندارند. ابی هم میداند. اما چه کند که تلفنِ لعنتی جواب نداده است… باید برود.
سال تازه شاد، پر امید و بی قفس.
بپسندیدمی…
جادوی زمان هانسل و گرتل و من و تو و ما و … و خلاصه همه را خواهد بلعید اگر هانسل دست گرتل را رها کند و اگر ذهن ما تاریکی و قفس را دیفالت کند و رهایی رویایی باشد در دور دست
تلخ بود ولی بکر و دوست داشتنی