گشت ارشاد و پدر
(این برخورد در یک تاکسی پیش آمد. از پارکوی تا هفت تیر تقریبا)
یک قرآن جیبی بالای ضبطش گذاشته بود و کنارش نهج البلاغه. بالای فرمانش تسبیح بود و روی پیشانیش جای مهر و کارد میزدی خونش در نمی آمد. رگ گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. جلو را نگاه میکرد. من در سکوت کمربندم را بستم. مسافر دیگری هم نبود. خودش بالاخره گفت:«آخه درست نیست.»
با احتیاط پرسیدم:«چی؟»
سر حرفش باز شده بود. یقهاش هم بسته بود. انگشتر عقیق داشت و پیشانی چین خورده و ابروهای گره در هم. مرد ایرانی زحمتکش. از مدل مردهایی که خلافشان نان بی نوبت گرفتن است؛ و نمازشان را واقعا به قصد نماز میخوانند نه جلب توجه امام جماعت اداره. این جور آدمها را از نگاهشان میشناسم و از خندهشان. در خندهشان صمیمیت هست؛ تزویر نیست. شاید هم اشتباه میکنم. شاید هم اشتباه نمیکنم.
گفت:«آقا من خودم همیشه با دخترم میرم لباس میخرم که اینطوری نشه.» و با این کلید تکمیل پازل ساده تر شد و من پرسیدم:«گشت ارشاد دخترتون رو گرفته؟»
«بله آقا؛ دخترم زنگ زده میگه من و گرفتن مانتو بیار. من هزار تا فکر کردم. رفتم اونجا میگم خانم به من بگو مشکل دختر من چیه؛ میگه حالا که مانتوشو عوض کرده میپرسی؟ گفتم همین مانتو تنش بوده گرفتینش؛ با مقنعه. همه شون مات شدن منو نگا می کنن. آخه این درسته؟»
مرد مغموم بود و خشمگین و سرخورده. من اگر بودم دلم میخواستم مثل آرنولد در ترمیناتور 1؛ یا ژان رنو در حرفهای تمام کلانتری را بزنم و خارج شوم ولی ما آدمهای عادی از این جور کارها عاجزیم. او هم دخترش را گرفته بود و بیرون آمده بود. گفتم:«گاهی اشتباه میشه؛ حالا عصبانیت که مشکلی رو حل نمیکنه. به خیر گذشته.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که خود به خود دهنم را بستم. پیش خودم فکر کردم که روی کدام حسابی از عملکرد گشت ارشاد دفاع کردم در این لحظه؟ جوابی نداشتم. راننده ادامه داد:«آقا من هر روز صبح خودم به دخترم میگم اینو بپوش اونو نپوش؛ فلان کن فلان نکن. الان رفتم می بینم دخترمو انداختن تو ون بردن کلانتری قاطی کیا؟ نمی شد نگاشون کنی. دختره تو کلانتری قهقهه میزد، لا اله الا ا… دهنمو باز کنم. دختر من تو عمرش کنار اینا نبوده؛ تو کلانتری نبوده. فردا بهش بگم مانتوی کوتاه نپوش میگیرنت چی جواب منو میده؟ میگه برو بابا؛ با اونم گرفتنم.»
راست میگفت. گشت ارشاد به طرز خنده داری پدر را برابر دختر جوانش خلع سلاح کرده بود. وقتی گشت ارشاد هست که تصمیم بگیرد لباس دختر مناسب هست یا نه؛ پدر چه کاره است؟ تازه دلم برای مرد سوخت. و برای دخترش که به خاطر انجام کار درست هم تحقیر شده بود. گفتم:«شما چیزی هم نگی دخترت احترامت رو نگه میداره. نون حلال برکت خودشو داره.»
این حرف کمی آرامش کرد. به هدف زده بودم. بقیه راه را ساکت بود و گاهی سرش را با تاسف تکان میداد.
خیلی وقته که نمی خوام تودنیای مدرنیت ایران حرفی بزنم ولی انگارسکوت بیشتر ادمو اذیت می کنه گاهی اوقات از زن بودن خودم بیزار میشم وقتی که میبینم من زن ایرانی اینقدربی ارزش شدم که حتی درمورد نوع انتخاب لباسم باید ترس واسترس داشته باشم واینکه اگه یه روزی لباسم برطبق سلیقه ی خانم ها واقایون گشت ارشاد نباشه طوری باهام برخورد میشه که پیش خودم فکرمی کنم نکنه که منوبایه جنایتکاراشتباه گرفتن وهمیشه تاسف می خورم که چرازن ایرانی توجامعه ی امروزی ایران که مثلا سیرتکاملی مدرنیتو باسرعت نور طی می کنه هنوز یه ضعیفه حساب میشه واینکه حداقل من حس زن ایرانی بودنمو دارم ازدست می دم ودراخرامیدوارم یه روز این برخوردا درست بشه
حتما درست میشه؛ در اینکه ما در مسیر پیشرفت هستیم هیچ شکی وجود نداره