شانزدهم تیر ماه نود و دو است. مهمان دارم. رفته ام میوه بخرم. از کنار زنی میانسال میگذرم و به گیلاس های درشت می رسم. می پرسم:«این گیلاسا بهتره دیگه؟»
کارگرِ جوانِ کرد با لهجه میگوید بله. فرز کیسه ای بر میدارد و نگاهم میکند. می گویم: «نیم کیلو.»
ورانداز میکنم گیلاس ها را با قیمتهای مختلف و شلیل و آلوها را. میوه فروش میوه های درشت و قشنگش را جدا چیده است تا گرانتر بفروشد. این را هم می پذیریم. قاعده بازی است. جلوتر از من مرد جاافتاده ای در مغازه است و مثل من خرید میکند اما بیشتر، من نیم کیلو گیلاس می خرم او یک کیلو و نیم، من چهار تا سیب بر میدارم او ده تا، خوب می خرد و روی پیشخوان میوه فروشی می چیند و من هم پیگیر انتخاب گوجه فرنگی هستم اما قبل از من و حاجی، همان زن خریدش را روی ترازو گذاشته است. میوه فروش می گوید:«دو و نهصد.»
گلهای روسری زن سفید و بنفش است، مانتویش کاراملی است و چشم هایش سرد و خالی. بند کیف دستیش را روی ساعدش انداخته و به جوانک پشت دخل نگاه میکند. من حواسم نیست، فقط چشمم از گوشه ای او را هم می بیند. زن دو هزار تومنی را به سمت جوان می گیرد. جوانک می گوید:«این دو هزار تومنه، دو و نهصد میشه.»
حالا بر میگردم. خریده است کمتر از ده تا سیب زمینی را که در کیسه ای روی ترازو جا خوش کرده اند و در دستانش کمی انگار پول خرد دارد. نگاهشان میکند با دقت. پلک نمی زند. حرف نمی زند. فقط پول را به سمت جوان میگیرد. ششصد تومان است. سر جایم خشک شده ام. ماتم برده است. کارگر هم حرفی نمی زند. چیزی برای گفتن نیست. همه چیز واضح است. زن پلک نمی زند. کارگر یک سیب زمینی به نیت سیصد تومن از کیسه اش خالی میکند و کیسه سیب زمینی را به زن میدهد. او می چرخد و می رود و مرا میگذارد با کیسه گیلاسم، سیبم، و هندوانه قرمزم. در راه خانه خودم را گول می زنم که نه، اشتباهی شده، شاید امشب پول نداشته فقط، و … . هزار و یک داستان دیگر می سازم تا واقعیت محض مقابل چشمانمان را ندیده بگیریم.
پیوند به یک خبر:
حتی اگر امشب فقط پول نداشته باید تا فردا بااحساس بی پولی و عدم امنیت روزگار بگذرونه….تلخ بود…
بله متاسفانه، تلخ و جدی
میدونی ….
درد را از هر طرف بخوانی درد است ….
باید تحملش کرد
واقعی و تلخ