سایهی پرنده از کبوتر بزرگتر بود. مظنون شدم. کمی سرم را خم کردم و از باریکهی میان پردهی نارنجی و دیوار، کلهی کلاغِ دودزدهای را دیدم که از یک طرف ایوان کوچک پرید. سایهاش را دنبال کردم تا نشست روی کولر گازی. بلند گفتم:«عجیبه، اینجا هیچوقت کلاغ نمیومد.»
برادرم از داخل اتاق گفت:«آخ آخ گردوها!»
پریدم. وقتی رسیدم و پرده را کار زدم، زاغک گردویی را با منقار گرفته بود و پرید و رفت. پدرسوخته. مادرم گردوهای پوستنکنده را لب ایوان پهن کرده بود آفتاب بخورند و با این قیمتها نمیشد از خیر گردوها گذشت. رفتم بیرون و گردوها را در پارچهی زیرشان بغچه کردم و آمدم تو و گذاشتمشان روی پیشخوان آشپزخانه. پرده را هم جمع کردم و گره زدم که ببینم در ایوان چه خبر است. نشستم. کمی بعد کلاغ برگشت و روی جای خالی گردوها نشست و کمی قدم زد [عکس را همین موقع ازش گرفتم]، به برادرم که آمده بود تماشا گفتم:«ببین پدرسوخته داره دنبال گردوها میگرده.»
گفت:«لابد نقشه کشیده بوده همه رو ببره دیگه، خوب شد تو دیدی، وگرنه دونه دونه میبرد.»
«آره والا.»
کلاغ پرید. مشغول تماشای کیکبوکس در شبکهی پرشیانافایت شدیم. یک راند سه دقیقهای که گذشت کلاغ برگشت. این بار پیش خودم فکر کردم این بنده خدا هم لابد روی گردوها حسابی باز کرده. حالا شرمندهی جوجهکلاغها میشود. لابد یک گردو برده به لانهاش و تحویل بچهها داده و گفته:«بنشینید که باقیش را هم بیاورم.»
به برادرم گفتم:«به اینم یه دو تا گردو بدیم؟»
گفت:«آره بابا، بذار سهمشو بگیره خیالش راحت شه بره.»
بلند شدم. دو تا گردو برداشتم. در ایوان را که باز کردم پرندهمان پرید. گردوها را گذاشتم و برگشتم. چند ثانیه بعد زاغک آمد، کمی دور و بر را دید و گردو را برداشت و رفت. گردوی دوم را هم برداشت، و دیگر ندیدیمش. دانشمندان راست میگویند کلاغ باهوش است، معلوم بود فهمیده ماجرا چه بوده.
امیدوارم هرجا هست پیش خودش و باقی کلاغها سربلند باشد.
