مادرم که تلفن زد از خانه خیلی دور نبودم. پرسیدم:«چی شده؟» خورشید تازه به شیبِ غروب افتاده بود و آفتاب هنوز بود.
گفت:«شلوغ شده تو کوچه، سر و صدا میاد انگار یکی داره به در پارکینگ لگد میزنه.» در صدایش ترس نبود، نگرانی بود.
گفتم:«نزدیکم، الان میرسم.»
و پا تند کردم که برسم. از دور چیزهایی میشد دید، بله، کسی داشت با لگد به در پارکینگ ساختمان میکوبید. ساختمان پنج طبقهی سی سال ساختِ ما البته که برایش هیچ مهم نبود. کاسبهای محل با فاصله ایستاده بودند. نزدیکتر شدم، با یکی از لگدها شیشهی در پارکینگ ریخت پایین. یادِ یگانِ ویژه بخیر. شناختمش. پسر واحد پاگردِ پایینِ ما بود. هفده یا هجده ساله، لاغر. قدش از من کوتاهتر و ریزهتر، چیزی در مایههای قائمیِ استقلال، ولی معتاد. داد میزد و مادرش را صدا میکرد و میخواست با مادرش حرف بزند. از همسایهها کسی پایین نبود؟ چرا بودند، رفتم جلوتر و گفتم:«آروم باش چی شده؟»
یکی گفت:«رو خودش بنزین ریخته.» و حواسم رفت به بطری کوچک آبمعدنی که روی زمین بود و فندکی در دست پسر. فریادهایش قطع نمیشد. موتور پلیس از راه رسید. و افسر پرید پایین و جلو رفت، بین راه تا به پسر برسد کلیدواژههایی را شنیده بود از بنزین و فندک و مواد. رسیده و نرسیده قبل از اینکه پسر بتواند تهدیدش را کامل کند چنان به دستش کوبید که فندک و گوشی و همهچیز از دستش پاشید روی زمین. حرکت دوم سیلی محکمی بود که مرا هم از چند متری تکان داد و پسر را کوباند توی دیوار. پسر خواست مقاومت کند ولی جوابش دستبند بود. افسرِ پلیس جوانی بود قدبلندتر از من و درشت، زورِ زیادی داشت، معلوم بود. آیا اشتباه میکرد که دستبند میزد؟ گمانم نه، به خطرِ خودسوزی نمیارزید. بیسیم زد که ماشین گشت بیاید و به پسر گفت اقدام به خودسوزی جرم است.
حالا که خطر رفع شده بود کم کم همسایههای بیشتری پدیدار میشدند و مادرِ پسر هم پایین آمد. داشت یادم میآمد. پدرش هم معتاد بود. چند سال پیش ـ نه سال؟ ده سال؟ ـ با دعوا از خانه رفته بود و پسرک آوارهی دو خانه بزرگ شده بود.
سعی کردم با حرف زدن آرامش کنم تا ماشین پلیس برسد. پسر که میدید بلوایش تمام شده، کوچک شده بود کنج دیوار و به سر و بدنش دست میکشید و مدام میگفت «سوختم، سوختم.»
یکی از همسایهها بهش آب داد. گشت پلیس آمد. خودش و مادرش را سوار کردند و رفتند کلانتری. من رفتم بالا. کار بیشتری از دستم ساخته بود؟ نه گمانم.
این گزارش را میشد سوزناکتر بنویسم و عاطفهی لحظههای زجر را قویتر کنم، اما ترجیح دادم نکنم. چند ساعت بعد مادر و پسر دوباره برگشتند، و دوباره دعوایشان ادامه داشت.
زندگی همین است دیگر.