درباره «لب بر تیغ»
این یادداشت بار اول در روزنامه اعتماد منتشر شده است .
اینجا هم میتوانید یادداشتهای دیگری را در مورد لب بر تیغ که آقای سناپور در وبلاگش جمع و جور کرده است ببینید:
http://hosseinsanapour.blogfa.com/post-64.aspx
و این هم یادداشت من:
اینکه خواندن «لب بر تیغ» ما را یاد فیلمفارسیهای قبل و بعد انقلاب میاندازد تقصیر ما نیست. تقصیر تصاویر و ایدههای رمان است. یک جوان چاقوکش، زخمی، سوار بر موتور در پیشگاه عشق: رضا موتوری، سلطان، فریاد زیر آب. جوان چاقوکشی که به خاطر ناموسِ دختری دعوا میکند: ممل آمریکایی، سلطان قلبها، کوچهمردها. وقتی پلیس جنازهی لات را، یا لات زخمی را جمع میکند:مهدی کافر، قیصر. لات بامرام که به فکر خانوادهی نوچههایش هست: سری فیلمهای آقا مهدی. میتوان این فهرست را ادامه داد. اینها تصاویر هستند. که البته محدود به این مثالهایی که زدم نمیشوند. ولی مثالها را محدود میکنم که بحث جمع بماند.
در جهان فیلمفارسی عموما پلیس قدرتی ندارد و اگر باشد کارکرد جمع کردن داستان دارد: قیصر، مهدی کافر. درست مثل لب بر تیغ که پلیس حتی از گرفتن یک پسر موتورسوار عاجز است. در جهان فیلمفارسی عموما پدرها قدرت ندارند، مردهای بیرون از خانواده قدرت دارند: سازش، سلطان قلبها، گنج قارون، مهدی کافر. درست مثل لب بر تیغ که سیروس کل قدرت و نفوذش در زنگ زدن به پلیسِ ناتوان است. سوء تفاهم نشود: نمیگویم «لب بر تیغ» فیلمفارسی است. میگویم ایدهها و تصاویر مشترک زیادی با فیلمفارسی دارد و جهانش از قواعد جهان فیلمفارسی تبعیت میکند. ممکن است عدهای بگویند خیر، لا، نه، چنین نیست و جوان زخمی پشت موتور که فقط مال فیلمفارسی نیست. ما هم میگوییم خیر، فقط مال فیلمفارسی نیست، ولی به یاد ماندنیهاشان توی فیلمفارسیهایند. بگذریم، جا کم است و حرف زیاد.
رمان «لب بر تیغ» با وجود تغییر زاویهی دید لحنی ثابت و یکنواخت دارد. از این آدم به آدم بعدی تنها واژگان هستند که تغییر میکنند. مثلا اشرارِ داستان به پلیس میگویند «دکل» ـ که من نه خودم در عمرم چنین خطابی به پلیس نشنیدهام، نه از لات و لوتهای دور و برم شنیدهام. یا از اصطلاح تخصصی «گزن» استفاده میکنند. تفاوت همین است. گویا بناست با این تدبیر از شر راوی دانای کل خلاص شویم. وقتی لحن تغییر نمیکند ـ حتی در نقل قولهای مستقیم و غیر مستقیم. وقتی ساختارهای زبانی سادهتر یا پیچیدهتر نمیشوند و تنها تفاوت در جهانبینی شخصیتهاست؛ راوی دانای کل چه تفاوت عمدهای در شکل کلی رمان ایجاد میکند؟ راوی سوم شخص محدود، حتی با تغییر زاویه دید، وقتی لحن تغییری بنیادین نمیکند، و تردیدی در راست یا دروغ بودن اطلاعات نیست، در عمل با راوی دانای کل تفاوتی ندارد.
قهرمان «لب بر تیغ» «داوود» است؟ «سمانه» است؟ یا «امیر کله»؟ سمانه که کار خاصی نمیکند. مهمترین کارش تصمیم به فرار از خانه است که تاثیر بنیادینی در روند کلی طرح نمیگذارد. فرار هم نمیکرد نهایتا داوود قمهاش را نمیانداخت و زخمی گیر امیر کله میافتاد. در نیمهی دوم کتاب، به نظر میرسد مسئلهی اصلی تقابل امیر کله و داوود است. داوود بعد از اینکه دو نفر را غافلگیرانه میکشد عمل قهرمانی خاصی انجام نمیدهد. اما در طرف مقابل، امیرکله مردی است که 1. تا وقتی مجبور نشده وارد درگیری نمیشود. 2.به کدِ مردانگی کاملا وفادار است و رفقایش را به هیچوجه تنها نمیگذارد، حتی بعد از مرگشان. 3.مثل شیر به دل پلیس میزند. دشمنش را له میکند ـ خودش را اثبات میکند و خسته و زخمی از خانهی دشمن بیرون میآید. برای وضوح مطلب ارجاع میدهم به الگوی سفر، امیر کله به نبرد فراخوانده میشود. نبرد را میپذیرد. از خانه خارج میشود. دشمنش را پیدا میکند، به دل دشمن میزند و از دوزخ سالم بیرون میآید. در حالیکه داوود حتی نمیداند دشمنش کیست. فقط خواستهاش را میداند. حتی مطمئن نیست چرا آن دو نفر را کشته است. آنها را در دمِ لحظه کشته است. سیروس هم که کلا از ماجرای اصلی بی خبر هست و بی خبر میماند. فرنگیس کنشش در داستان یک تماس تلفنی است و انتخاب پایانیاش هم رفتن است. ثقفی هم با تهدید امیر کله همه چیز را ـ حتی مدارک به آن اهمیت را ـ فراموش میکند و میگریزد(اقلا در محدودهی رمانی که میخوانیم، بله، شاید بعدا برگردد و انتقام بگیرد ولی در رمان میگریزد). تنها کسی که میداند چه کار میکند، میداند چرا آن کار را خواهد کرد، عمل هم میکند و موفق هم میشود؛ امیر کله است. پس عنوان قهرمان «لب بر تیغ» زیبندهی کسی نیست جز امیر کله. شخصیتی که از میانه به داستان اضافه میشود و کم کم پررنگ میشود تا نهایتا اوج (البته اوج داستان در دو فصل بین امیر کله و سمانه تقسیم شده است که ترفندی دلنشین است) را تصاحب میکند. تازه بعد از پیروزی، به سبک قهرمانهای قدیم به حریفش رحم میکند. تازه از پشت قمه هم میخورد. خلاصه امیر کله یک قهرمانِ همه چیز تمام است. من هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم که این شکل از طراحی قهرمان در «لب بر تیغ» عمدی است یا سهوی، نظر شما چیست؟
میتوانیم دربارهی این حرف بزنیم که اگر امیر کله قهرمان است داستان باید طور دیگری طراحی میشد، اما این موضوع حالا که کتاب چاپ شده چندان مهم نیست. به نظر من، مهمترین نکته دربارهی لب بر تیغ، نه تقابل نسلهاست، نه باز شدن دمل شر، نه ساخته شدن یک زبان، نه بازی با زاویه دید. بلکه میدان دادن به شخصیتهایی است که در ادبیات حال حاضر ما، مخصوصا در این چند سال اخیر جز یکی دو مورد حضوری نداشتهاند. منظورم دقیقا اشراری است که داستانهایشان بسیار کم گفته میشود.
این آدمها با خودشان ماجرا میآورند. اهل عمل هستند و از نیروی مردانگیشان اصالت میگیرند نه از تحصیلات دانشگاهی و ثروت یا روشنفکری. این آدمها در مفهوم کهنالگویی کلمه «مرد»تر هستند و برای قهرمان بودن مناسبتر. ورود این آدمها/مردها/قهرمانها به جهان داستانی فارسی ورود میمونی است. حسین سناپور دست خوانندهاش را میگیرد و او را به خیابانهایی میبرد که خوانندهی طبقهی متوسط معمولا از آنها نمیگذرد. اگر از این منظر نگاه کنیم، مخاطب رمان، همان آدمهای طبقهی متوسط هستند که بقیهی رمانها را هم میخوانند در نتیجه زبانِ رمان، با این مخاطبِ هدف، درست و دقیق انتخاب شده است.
این که نوشتید با وجود تغییر زاویه دید لحن ثابتی دارد کاملن درست است. اینکه یک رمان نتواند شخصیتهای مجزا و متمایزی را با لحن خاص خودشان در ذهن مخاطب ایجاد کند ضعف بزرگی است که خواننده را در تمام طول داستان عذاب می دهد چرا که هیج تصور کاملی از شخصیتها پیدا نمیکند. در مورد قهرمان هم شخص من امیر کله را قهرمان حس کردم ولی در هیچ کجای داستان نقطه اوجی نبود که با تمام وجود حس قهرمان بودن او را بدست بدهد و نفسگیر باشد !!! 😐
علتش تلاش ناخودآگاه داستانه برای اینکه داوود رو به عنوان قهرمان به ما قالب کنه
به خاطر همین امیر کله هم حیف میشه شخصیتش
ممنونم از دقت نظرت