روی مبل نشسته بودم و گوشیبازی میکردم و به فکر سریال بودم که چطور بنویسیم؛ فلان شخصیت را چه کنیم و بهمانی را چطوری بکشیم که مصطفی از اتاق داد زد:«پرتوی مرد.» غم به سینهام رخنه کرد، همانطور که مرگ همیشه با خودش غم میآورد. اما مغزم هنوز درست خبر را درک نکرده بود. چند ثانیه طول کشید تا مغز اطلاعات را به هم وصل کند. دیروز خبر را دیده بودم. کامبوزیا پرتوی به بیمارستان رفته بود چون مبتلا به کرونا شده بود. طاعونِ بیست بیست.
مکانیزم انکار همان لحظه فعال شد و به خودم گفتم:«طوری نیست، خبر دروغ است. شایعه است.» اما خودم سایتها را چک کردم و دیدم همه خبر را منتشر کردهاند. انکار معنی نداشت. کرونا کاری کرده که ماههاست گمانم همهمان از مراحل خشم و چانهزنی عبور کردهایم. نوبت افسردگی است و پذیرش.
کامبوزیا پرتوی استاد من و ما بود. در دانشکدهی سینماتئاتر دو واحد فیلمنامهنویسی را در کلاس او گذراندم. در به اشتراک گذاشتن تجربهاش پرهیزی نداشت و از کمک کردن به دانشجو ابایی نداشت و من ـ همانطور که معمولا رسم جوانان سربههواست ـ سوالات درست را نمیپرسیدم.
چند ثانیه پس از شنیدن خبر برگشته بودم سر کلاس فیلمنامهنویسی کنار مجید و مجتبی و مهدی و دیگران و فکر میکردم چه چیزها که میشد پرسید و آموخت و نپرسیدم و نیاموختم. مگر نه اینکه گلنار و گربهی آوازهخوان را در سینما دیده بود و کیف کرده بودم و حالا سازندهشان مقابلم بود؟ ولی متاسفانه پرسیدن سوالات درست، خودش نیاز به آموزش دارد، و ما به طور آموزش برای سوال پرسیدن نداریم. با این حال پرتوی استاد خوبی بود.
در یکی از جلسات روش داستانگویی مطلوبش را برایمان توضیح داد. روش مار و خدنگ.
معرکهگیر مار و خدنگ را به وسط میدان میآورد. سر و صدا میکند و مردم را دور خودش جمع میکند. از فرزی خدنگ میگوید و از سرعت مار. «بشتابید بشتابید که این افغی شاخدار، زهردارترین مار هند است. بشتابید بشتابید که این خدنگ را سه هندو طلسم کردهاند که زهر مار بهش کارگر نیفتد.» مردم که جمع شدند اولین چالش تمام میشود و چالش دوم آغاز. حالا باید از مردم پول گرفت. حتی اگر هدف قصهگو پولدار شدن خودش نباشد، مخاطب به ندرت قدر قصهی مفت را میداند. قبول ندارید؟ پول جمع میشود و حالا برای معرکهگیر یک چالش بنیادین باقی میماند. اگر مار و خدنگ را واقعا به جنگ هم بیاندازد یکی از آن دو کشته خواهد شد و دیگر معرکهای برای گرفتن نخواهد ماند. پس باید جوری تماشاچی را سرگرم کند که هم پول بگیرد، هم مار و خندگش زنده بمانند تا معرکهی بعدی.
آن زمان این مثال و این روش برای من بیشتر طنز بود تا واقعیت. ولی واقعیت این است که آن معرکهگیر مثالی و مار و خدنگ، چالشهای تمام قصهگویان تمام رسانهها در تمام دورانها را با خودش حمل میکند. برای او چالشها صددرصد واقعی هم هستند، چون اگر در روایت داستان نبرد مار و خدنگ شکست بخورد شب گرسنه خواهد خوابید.
حالا بعد از چند سال؟ گمانم پانزده سال گذشته، شاید شانزده سال. بعد از این سالها دیگر روش مار و خدنگ برایم طنزآمیز نیست، خودم آن معرکهگیرم و امیدوارم معرکهی بعدیام آدمهای بیشتری را به خودش جذب کند.
اما از اینها گذشته، کامبوزیا پرتوی، آنطور که من درک کردم، آدم خوبی بود. یادش گرامی.