پرش به محتوا

نپریدن از حلقه‌ی آتش یادداشتی درباره قنادی ادوارد اثر آرش صادق‌ بیگی

 

این یادداشت قبلا در روزنامه‌ی آرمان منتشر شده است و کتاب قنادی ادوارد را می‌توانید از کتابفروشی آنلاین چهل کلاغ تهیه کنید.

 

 

 

احمد تمرکزبخش(Focalizer) داستانِ پاسخ چشم است. یعنی از تمام آدم‌های جهان داستان، احمد است که ما را می‌آورد بالا سر تخت پرتو در بیمارستان و ما را متمرکز می‌کند روی زندگی خودش با پرتو، جز این بود ما هرگز نه او را می‌شناختیم نه پرتو را. در عین حال، احمد راوی اول شخص داستان هم هست، و چون به جز او کسی در داستان حرکت نمی‌کند، قهرمان هم احمد است. پس سه تا کارکرد کلیدی در داستان در اختیار احمد است. سوال این است که احمد چه استفاده‌ای از این سه کارکرد می‌کند؟ اما قبل از اینکه به پاسخ سوال برسیم، بگویم که از چه حرف می‌زنم.

قنادی ادوارد دومین مجموعه داستان آرش صادق بیگی است که با بازار خوبان توجه خوانندگان و منتقدان ادبی را به خودش جلب کرده بود. قنادی ادوارد شش داستان دارد که عنوان‌هایشان به ترتیب «پاسخ چشم»، «دویدن در خواب»، «صد مثلث»، «شاخه‌های روشن»، «قنادی ادوارد» و «کبابی سردست» است. آرش صادق‌بیگی توانایی بالایی در تبدیل کردن امورِ جلویِ چشم به شگفتی دارد، قنادی ادوارد که سال‌ها نبش تقاطع کارگر و جمهوری بوده در داستان او مکانی شگفت‌انگیز می‌شود، در پاسخ چشم طرفداران بشیکتاش تبدیل می‌شوند به سیلی خروشان و در شاخه‌های روشن باغِ کاخِ نیاوران تبدیل به سرزمین رویایی نور می‌شود. آدم‌های داستان‌ها معمولا ارتباطشان با هم کامل نیست و داستانشان در بستری از نقص ارتباط شکل می‌گیرد. به قول زندان‌بانِ لوکِ خوش‌دست:«ما اینجا یه خطای ارتباطی داریم.» اما در این یادداشت می‌خواهم نکته‌های کلی را طرح نکنم و با بحثی مفصل‌تر در مورد داستان پاسخ چشم نکته‌ای را در مورد ارتباط قهرمان و جهان داستان شرح دهم.

هر داستانی را می‌توان به دو لایه تقسیم کرد: لایه‌ی کنش، و لایه‌ی درکِ کنش. در داستان پاسخ چشم مهم‌ترین کنش پیش از شروع داستان رخ داده و تمام شده رفته پی کارش: پرتو خودکشی کرده است. در نتیجه این داستان کوتاه در لایه‌ی درک کنش پیش می‌رود. احمد می‌خواهد کنشِ پرتو را درک کند. خودش می‌گوید:«این که همیشه فکر می‌کردم چیزی از پرتو کم دارم نتیجه‌اش شده بود چند سال بعد که توی دهانم بیفتد به زور با من ازدواج کرده.»(قنادی ادوارد، ص26) و واقعا هم درست می‌گوید، با اینکه پرتو بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده، در طول داستان احمد زیر سایه‌ی اوست. تا اینجا نسبت قهرمان با جهان داستان روشن شد. هزارتوها را پرتو ساخته و احمد باید درکشان کند.

داستان آشوب‌زده آغاز می‌شود. نثر صادق‌بیگی سهل و ممتنع است، هر از گاهی جای حرف ربط یا فاعلی تغییر می‌کند و درنگی در فهم جمله ایجاد می‌شود. واژه‌ها و اصطلاحات قدیمی با اصطلاحات امروزی ترکیب می‌شوند. مثلا هم از «به قاعده» استفاده می‌کند که از قدیم آمده، و هم حرف از اینستا و تلگرام است و چیزهای مُد روز. این نثر در فضای آشوب‌زده‌ی آغازین کمی مبهم و گنگ می‌شود و همانطور می‌ماند تا جایی که احمد حرکتش را آغاز می‌کند.

همین که کنش احمد آغاز می‌شود، داستان به واسطه‌ی حرکتِ او انسجام می‌یابد و نثر با قهرمان همراه می‌شود و وضوح می‌یابد. احمد تا مدتی با قدرت پیش می‌رود، نقش کارآگاه را به عهده می‌گیرد و معماها را یکی یکی حل می‌کند(رگه‌هایی از یک داستان پلیسی‌ـ معمایی را می‌شود در این داستان دید) و جلو می‌رود، تا می‌رسد به جایی که با خودش روبرو می‌شود، یعنی می‌رسد به لحظه‌ی بازشناسی، حالا احمد فرصت دارد با یک کنش جسورانه از زیر سایه‌ی پرتو بیرون بیاید، یعنی از لایه‌ی درکِ کنش بیرون بیاید و با کنشی مستقل جهان را تغییر دهد، اما او عقب‌نشینی می‌کند و در میان همهمه‌ی طرفداران بشیکتاش غرق می‌شود. صادق‌بیگی صحنه‌ی پایانیِ گم شدن قهرمان در سیل آدم‌ها را هوشمندانه انتخاب کرده است.

دو نکته از این نوع نگاه به داستان پاسخ چشم آشکار می‌شود. اول اینکه کنشِ قهرمان روایت را منظم می‌کند، یعنی تا وقتی قهرمان کنشش را آغاز نکرده باشد، جهان داستان همان هزارتوی کشف نشده و تاریک باقی می‌ماند. دوم اینکه اراده‌ی قهرمان است که داستان را به پایان می‌رساند. بی‌ارادگی احمد باعث می‌شود ما حتی از نتیجه‌ی خودکشی پرتو هم با خبر نشویم، چون به محض اینکه او دست از تلاش برمی‌دارد، داستان هم متوقف می‌شود. احمد آدمِ درک کنش است، کنش پرتو را می‌فهمد و سر جایش می‌ایستد. اگر بخواهم تصویری برای منظورم بسازم، می‌شود این: پرتو حلقه را آتش زده، احمد مدتی به حلقه نگاه می‌کند و وقتی درک می‌کند قضیه چیست، از حلقه‌ی آتش نمی‌پرد.

در پایان ترجیح شخصی خودم را هم بگویم. من از خواندن پاسخ چشم (و به طور کلی مجموعه داستان قنادی ادوارد) لذت برده‌ام، اما ترجیح می‌دادم احمد با بازشناسی خودش دست به کنشی بزند و جهان داستان را دگرگون کند و جهانی تازه بسازد. یا اقلا کاش یدالله آبدارباشی عشقش را به نزهت می‌گفت و دنیایش تغییر می‌کرد. کاش این قهرمانان جذاب کمتر محافظه‌کار بودند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *