از صبح که عزت انتظامی فوت کرد و ضیاءالدین دری، این فکر رهایم نکرده که واقعا جانشینی برای این آدمها نداریم، برای دوبلورهایی که میروند هم جانشین نداریم. یعنی نه بوشوگ داریم نه گاو نه حاجی واشنگتن نه کیف انگلیسی. در حال تهی شدنیم انگار. چند ساعت بعد، حوالی ظهر، این مفهوم در ذهنم وصل شده بود به مفهوم مهاجرت و این عکس شد خلاصهی هر دو تا. عکاس ناشناس است، هزار و نهصد و بیست و پنج است. خانوادهای ایرلندی در جزیرهی الیس منتظرند تکلیفشان روشن شود، آیا مجوز حضور در نیویورک را خواهند گرفت یا نه؟
به نظرم دو عاطفهی حسرت و غربت در عکس موج میزند. شاید هم من دارم ذهن خودم را به عکس تحمیل میکنم، مطمئن نیستم. حالا که حدود صد سال از این عکس گذشته دنیا بزرگتر شده، حالا از هرجا که نشسته باشی میتوانی نیویورک را، یا شهری دیگر را ببینی و حسرت بخوری و احساس غربت هم بکنی چون یک بخشی از وجودت آنجاست. بیشتر خانوادههایی که در اطراف من هستند چند نفرشان رفتهاند، یعنی هم آنها غریبند هم اینها.
نسل اول ایرانیان که فرنگ را دیدند آقازادههای قاجاری بودند. تجربهشان از فرنگ را در کتاب تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ اثر محمد توکلی طرقی بخوانید که چطور شگفتزده شدند. این آقازادهها تقریبا تمامشان به ایران برگشتند و از ستونهای مشروطه بودند. حالا که صد و پنجاه سال گذشته، اکثر آدمها میروند تا برنگردند. این از غریبترین تحولات در ایران معاصر است. اسمش را به اشتباه گذاشتهاند فرار مغزها، مگر مسئله فقط مغز است؟ مگر فقط دانشمندها میروند؟ بدنها هم میروند، خاطرهها و عاطفهها هم میروند، حتی طعمها، بوها، لمسها. آن چیزی که میرود فقط مغز و مهارت و تخصص نیست، تجربهی حضورِ یک آدم است.
خب، کشوری که هر سال تجربهی حضور چندین هزار نفر را از دست میدهد، تکلیفش روشن است. منظورم این نیست که یک عزت الله انتظامی 18 ساله بین مهاجرین بوده، که حتما بوده و بیشتر از یکی هم بوده، منظورم چیزهای کوچک است. مثل پاستایی که یکی میپخته و حالا نیست که بپزد. یکی که فیلم دانلود میکرده و حالا سلیقهاش نیست. یکی که قشنگ میخندیده و حالا خندهاش را باید از پشت اسکایپ دید.
آمار مهاجرت ایرانیان بین 60 تا 180 هزار نفر در سال متغیر است، یعنی در دههی 90 حدود هفتصدهزار نفر رفتهاند، خب…