پرش به محتوا

در سوگ ناصر ملک‌مطیعی

بعضی از کسانی که حالا فوت ناصر ملک‌مطیعی  را تسلیت می‌گویند، عمرشان به تحقیرِ سینمای قبل از انقلاب گذشته(جز چند فیلم)؛ نمی‌دانم این را به فال نیک بگیرم یا نشانِ ریاکاری. اما در هر حال، من همیشه ناصر ملک‌مطیعی را دوست داشتم، خودش را که نمی‌شناختم، ملک‌مطیعیِ توی فیلم را دوست داشتم، اخمش را، زدنش را، حق بودنش را، پیروز بودنش را و حتی شکست‌های گاه به گاهش را. برای مرحوم پدربزرگم سینما اصولا با ناصر تعریف می‌شد، یعنی فیلمِ بی‌ناصر اصلا چیزی نبود که بشود در موردش نظر داد و حرف زد. حالا یک عده می‌گویند ملک‌مطیعی بازیگر خوبی نبود، این‌ها معمولا دو سه تا فیلم از ناصر دیده‌اند، آن هم گذری، و بازی‌اش را در نقش امیر کبیر در سریال علی حاتمی ندیده‌اند، یا در «چهارراه حوادث، (1334)» که فیلمی پلیسی است از ساموئل خاچیکیان، یا «سوداگران مرگ،1341» که خودِ ملک‌مطیعی کارگردانی کرده یا «سه قاپ، 1350» از زکریا هاشمی که بابتش جایزه‌ی سپاس را هم برد. شاید هم تمام این‌ها را دیده‌اند و هنوز به نظرشان ناصر ملک‌مطیعی بازیگر خوبی نیست، خب، چه می‌شود کرد، هرکس حق دارد نظرش را داشته باشد.

ناصر ملک‌مطیعی در فیلم قیصر

اما صحنه‌ای که در این یادداشت بررسی می‌کنم، صحنه‌ی پایانی فیلم « پاشنه طلا، 1354» است. این فیلم را اولین بار چندین سال پیش روی کاست VHS دیدم، آن موقع این صحنه‌ی پایانی در ذهنم ماندگار شد، و نمی‌دانستم چرا. حالا که چندین سال گذشته و کمی سواد دار شده‌ام، می‌فهمم که چرا:

این صحنه یکی از فرازهای آشنای داستانی معاصر ایران را به تصویر ترجمه کرده است:«قهرمان دختر را از فساد نجات داد و سر سفره‌ی عقد نشاند.» از این فرازِ آشنا در فیلم آشنایی‌زدایی شده. آقا مهدی و معشوقه از دو طرف لشکر رقبا با هم حرف می‌زنند، معشوقه که بله را می‌گوید دیگر چیزی جلودار آقامهدی نیست، قهرمان روی میزها می‌دود و خودش را به سن می‌رساند و زن را می‌دزدد. فیلم در این لحظه هم از کمدی غافل نیست، نوچه‌ی آقا مهدی در اوجِ رمانتیک فیلم کار خودش را می‌کند، زیرِ وزنِ دختری که می‌خواهد بدزدد می‌شکند، تا حتی در این لحظه هم قدرتِ آقا مهدی به چشم بیاید. در تیتراژ به جای پایان نوشته شده مبارک باد: فیلم به سبک قصه‌گوهای قدیمی که می‌گفتند سه سیب از آسمان افتاد، یکی برای آنها، یکی برای قصه‌گو و یکی برای قصه‌شنو، تماشاچی را در شادی قهرمان شریک می‌کند، عروسی را به همه مبارک باد می‌گوید. انگار همه‌ی ما به محبوبمان رسیده‌ام. به خاطر همین چیزهاست که آقا مهدی پاشنه‌طلا هنوز هم دیده می‌شود. در همین صحنه جزییات جذاب دیگر هم هست: ورودِ سایه‌‌وار آقامهدی به کاباره، نگاه آقا مهدی به پوستر محبوبش روی دیوارِ کاباره، وصال روی صحنه‌ای درون صحنه‌ی فیلم و … .

پیشنهاد می‌کنم این صحنه را اقلا یک بار هم بدون صدا ببینید.

این صحنه و صحنه‌هایی از این دست، بدون ناصر ملک‌مطیعی‌ها نمی‌تواند ساخته شود، مردی که از روی میزهای کافه به سمت عشقش می‌دود، باید جنم خاصی داشته باشد. ناصر ملک‌مطیعی بازیگری بود که می‌توانست فیلم را به دوش بگیرد و تا پایان برساند.

ناصر ملک‌مطیعی از این صحنه‌ها کم ندارد، هر سینمادوستی لابد چند تا لحظه‌ی ناب از او به خاطر دارد که مثل هر ایرانی دیگری سرنوشتش با ظلم و خون و سیاست آمیخته است. گویا در سوگ ایرج قادری گفته بوده:«بودن من شرمندگى دارد وقتی رفقایم نیستند. از این‌که آن‌ها یک به یک می‌روند و من مى‌مانم. من مى‌مانم که دیگر کسی را ندارم بلند شوم، قصد دیدارش کنم و به خانه‌اش بروم.»

حالا از تمام این حرف‌ها گذشته، بهترین کار این است که تلاش کنم قهرمان را در اوج به یاد بیاورم.

مبارک باد.

نسخه‌ی خلاصه‌تر این یادداشت را به همراه صحنه‌ای که حرفش را می‌زنم در اینستاگرام منتشر کرده‌ام، اینجا را کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *