در سال 86 ابراهیم توفیق در یک سخنرانی این ایده را مطرح کرد که شاید با نظریهی پسااستعماری بهتر بتوان وضعیت ایران را شرح داد. گرچه ایران هرگز مستعمرهی مستقیم یک کشور اروپایی نبوده، ولی در دویست سال اخیر دست کمی هم از مستعمرات نداشته، و وضعیتش حتی پیچیدهترهم بوده است. کسان دیگری هم این ایده را مطرح کردند.
واقعا هم با نظریهی پسااستعماری میشود برخی مسائل ایران را توضیح داد، پایاننامهی کارشناسی ارشد من با عنوان «خوانش پسااستعماری از امیرارسلان نامدار» تلاشی در همین راستا بود. ساختار داستان امیرارسلان و سفر پیروزمندانهاش به فرنگ را میتوان با ایدهی فرنگشناسی که محمد توکلی طرقی در کتاب «تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ» مطرح میکند، توضیح داد.
مسئلهی مواجههی زبان فارسی با زبانهای اروپایی و ارتباطشان را هم میتوان در نور نظریهی پسااستعماری نگاه کرد و به نکاتی دست یافت. به هر حال ما در آغاز راه نوسازی ایران، شرایطمان را با زبان فرانسه توضیح میدادیم. هنوز هم مسئلهی زبان را داریم، وقتی آدم با ترکیبی از کلمات فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و … در مورد کشور خودش حرف بزند، نتیجه هم بیشتر احتمال دارد انگلیسی یا فرانسوی بشود تا ایرانی. تا اینجای بحث اوکی.
بحران از جایی شروع میشود که مجموعه روابط داخلی ایران را بخواهیم با نظریهی پسااستعماری توضیح بدهیم. همیشه کسانی هستند که دلشان میخواهد موضوع را با ضربات پتک داخل نظریه جا بدهند. اگر بخواهیم ایران را به زور در نظریه جا کنیم مجبوریم تهران را استعمارگر بگیریم، و باقی ایران را مستعمرات تهران. خود من هم در میان نقدهایی که در جوانی نوشتم، نقدی هست بر خروسِ ابراهیم گلستان با عنوان استعمار تهرانی. موضوع بحث من البته زبان نیست، این است که در سبک زندگی، راوی داستان گلستان به عنوان مقلد استعمار، خودش را بر حق میداند و جانشین استعمارگر در ایران میشود و … .
خب، حالا اگر ارتباط زبان تهرانی با باقی زبانهای ایران را هم با ضرب چکش توی نظریه جا بدهیم، چه میشود؟ این حرکتی که بیبیسی راه انداخت در همین راستاست.
اما برای اینکه ثابت کنند فارسی زبان استعمار است، شواهدی لازم است، در نتیجه تجربیات شخصی تک تک آدمها و ایرادات کلی سیستم را به عنوان شاهد به کار میبرند. این مسیر را میشود در پوشش، روابط خانوادگی و آداب و رسوم دنبال کرد. در هر کدام از عناصر اصلی نظریهی پسااستعماری میشود شواهدی جور کرد و گفت که تهران استعمارگر است و باقی مستعمره، متوجه هستید این مسیر به کجا میرسد؟
واقعا برای من روشن نیست که این چارچوب نظری قرار است چه مشکلی را حل کند، اما واضح است که وقتی تهران را استعمارگر میدانند و باقی کشور را مستعمرات، مجبورند طرفدار استقلال مستعمرات هم باشند. از این چارچوب نظری، نتیجهای جز این حاصل نخواهد شد. یعنی نکتهی مثبت ماجرا این است که پایان این به قول خودشان کارزار به سود زبانهای مادری، از روز هم روشنتر است.
این دوستان چند هزار سال تاریخ را میریزند دور و به خاطرات تلخ دویست تا آدم میچسبند. تجربیات تلخ آدمها قطعا ارزش دارند، ولی به ازای هر تجربهی منفی از زبان فارسی، صدها تجربهی مثبت در ذهن آدمها هست. این موازنه به این سادگیها تغییر نخواهد کرد. در نهایت هم خاطرات تلخ این چند نفر قرار است چه معنایی داشته باشد؟ بعضی از فارسزبانها بدجنسند؟ خب اینکه کارزار لازم نداشت، میپرسیدید خودمان میگفتیم.
مسئلهی دیگر این است که حالا آموزش و پرورش ما همین فارسی را که زور دولت پشتش است مگر با چه کیفیتی آموزش میدهد که زبانهای دیگر را به چه کیفیتی یاد بدهد؟ من هفت سال در مدرسه عربی خواندم چقدر عربی یاد گرفتم که حالا مثلا کردی به مجموعهی آموزش پرورش اضافه شود؟ فارسی هم که… . بگذریم. منظورم این است که بخشی از مسئله واقعا ناشی از سردرگمی و ناتوانی است نه خباثت و کینه.
این یادداشت طبیعتا پیشنهادی برای شکل دادن به بحث موجود است، نه یک متن آکادمیک پس در همین چارچوبی که هست در نظرش بگیرید.
تصویر از محمد احصایی
پ.ن: الان چند روزی از انتشار این پست گذشته و این بحث در توییتر ادامه پیدا کرده. گروهی از عزیزان تعارف را کنار گذاشتهاند و صاف و مستقیم زبان انگلیسی را به عنوان جایگزین فارسی معرفی میکنند. اینجاست که هنر ایرج پزشکزاد در دایی جان ناپلئون به چشم میآید. بله، موقعیت مضحکی است، اما در نهایت کار واقعا کارِ انگلیسیهاست.
.