این یادداشت قبلا به صورت ویدئویی در اینستاگرام نشر ثالث به این آدرس منتشر شده است:
نوروز 1400، آخرین سال از قرن چهاردهم، به من یادآوری میکند که آدم نمیتواند به گذشته بازگردد و چیزی را تغییر دهد. جهان گرچه از گذشته آمده، در حال است و آینده. نوروز امسال از من دعوت میکند که تخیلم را به سمت آینده معطوف کنم. بله، امین جان، تو نمیتوانی به گذشته برگردی.
تاثیرگذارترین نکتهی فلسفی که امسال یاد گرفتم این بود که از نظر دیوید هیوم خاطره و تخیل تقریبا یک چیزند. یعنی بخش زیادی از آنچه به یاد میآوریم در واقع تخیلی است. این ایده تقریبا بدیهی به نظر میرسد، ولی خب تا آدم از قلم دیوید هیوم نخواندنش شاید جدی نگیردش. از طرفی ژان پل سارتر هم اصرار دارد بگوید «زندگی آن سوی ناامیدی است». میبینید؟ نوروزِ من در کلافِهای تخیل و یادآوری و امید پیچیده است.
تخیل معطوف به گذشته مدام سعی میکند گذشته را تغییر دهد، اگر آدم مثبتی باشی گذشتهات را باشکوه و پربار میکند، احساس نوستالژیک خوش از اینجا میآید. اگر آدم مثبتی نباشی، تخیلت مدام تلاش میکند گذشته را تغییر دهد: اگر فلان سال بهمان کار را میکردی الان بیسارطور بودی. اگر سال 32 آمریکاییها کودتا نمیکردند خوشبخت بودیم، اگر محمدعلی شاه مجلس را به توپ نمیبست الان خوشبخت بودیم، اگر محمد خوارزمشاه جلوی مغول جا خالی نمیکرد الان خوشبخت بودیم. وقتی ایرانی باشی این مسیر را میتوانی دنبال کنی تا همان هفت هشت هزار سال پیش که اولین بار نوروز جشن گرفته شد. احساس نوستالژیک تلخ از اینجا میآید.
تخیل معطوف به آینده یعنی من گردنم را بچرخانم و به جای گذشته، آینده را نگاه کنم. آیا خطر فراموشی گذشته تهدیدم میکند؟ بسیار بعید است، چون جای زخمهای کهنه پاک نخواهند شد. اگر آدم مثبتی باشم آیندهای که تخیل میکنم زیبا و دلانگیز خواهد بود. در آن آینده دوباره در بروکسل قدم خواهیم زد و لذت خواهیم برد. اگر آدم منفیای باشم آیندهای که تخیل میکنم تلخ و دلگیر خواهد بود و مملو از شکست. به نظرم امید از همینجا ساخته میشود، ولی مطمئن نیستم. احتمالا نوروز زمان مناسبی است برای شکل دادن به این تخیل. این یک پاراگراف صد کلمهای که نوشتم به نظرم میتواند خلاصهی تمام کتابهای مثبتاندیشی هم باشد! معمولا همین صد کلمه را در چند صد صفحه مینویسند و پولدار میشوند، اما یادشان میرود یک سوال مهم را جواب بدهند: اگر کلا در قلبمان هیچ امیدی نمانده بود، تخیل مثبت را از کجا بیاوریم؟
جواب این سوال را آراگورن بعد از مرگ برومیر بر کرانهی سبز رودِ آندویین میدهد. اینجای داستان گاندالف در غارهای موریا و در نبرد با بالروگ سقوط کرده است به عمیقترین جای زمین. فرودو و سم گم شدهاند، برومیر کشته شده است و آراگورن فقط میداند که مری و پیپین اسیر دشمن شدهاند. اینجاست که میگوید :«امیدوار یا ناامید به تعقیب دشمن خواهیم رفت.»
در تمام سه جلد ارباب حلقهها تالکین درگیرِ مفهوم نوروز است، روز تازهای که خواهد آمد و دوران تاریکی را پایان خواهد داد. حماسیترین لحظهی کتاب جایی است که در اوج نبرد گوندور خروس میخواند و خورشید طلوع میکند و روز تازهای میآید. نیروهای شر با خودشان تاریکی میآورند، و نیروهای خیر با خودشان نور میآورند. برخلاف آن چیزی که ممکن است از دور به نظر برسد، قهرمانان تالکین آدمهای امیدواری نیستند، آدمهای ناامیدی هم نیستند، فقط میجنگند. حتی سمِ باغبان هم چندان امیدوار نیست، تالکین در توصیفش میگوید:«او از آغاز هم چندان به این کار امیدوار نبود، اما چون هابیتِ خوشحالی بود، نیاز چندانی هم به امید نداشت، به شرطی که میتوانست ناامیدی را به تعویق بیندازد.» حتی گاندالف که پیر خردمند ماجراست هم جادوگر چندان امیدواری نیست، آنچه قهرمانان تالکین را پیش میراند امید نیست، خودِ مبارزه است. قهرمانان تالکین تخیلی از دنیای بهتر دارند، امید چندانی ندارند، اما ناامیدی را به تعویق میاندازند تا کمی بیشتر تلاش کنند. به هر حال بعد از جنگ هم میشود ناامید شد.
حالا وقت آن است که در همین روحیه و حس و حال حماسی برگردیم به شاهنامه، به هر حال نوروز قرار است ایرانی باشد. اگر بخواهم یک لحظه را در تمام شاهنامه انتخاب کنم که شبیه حال و روز خودم در پایان سال 99 باشد، و در آستانهی ورود به آخرین سال قرن، لحظهی کشتی گرفتن رستم با دیو سپید در غار است. رستم در آن لحظهی سخت با خودش فکر میکند:«به دل گفت رستم گر امروز جان/ بماند به من زندهام جاودان.» سال 1400، برای من سال کشتیگرفتن با دیو سپید است. اگر سال 1400 را زنده بمانیم آن آیندهی بهتری که تخیلش را دارم ممکن میشود، امید چندانی ندارم ولی میخواهم ناامیدی را یک سال دیگر به تعویق بیندازم.