پرش به محتوا

شاهنامه روزگار ما: کابوس افراسیاب و سرنوشت سیاوش

این یادداشت قبلا در شماره 2 از مجله شهر کتاب منتشر شده است.

کابوس افراسیاب و سرنوشت سیاوش

کیخسرو افراسیاب را به انتقام پدرش می کشد_ برگی از شاهنامه سده 14

شاهنامه هم مانند بسیاری از داستان‌های کهن، پر است از رویا. سام، پسرش زال را در خواب می‌بیند و به جستجویش می‌رود. ضحاک فریدون را نخست در کابوس می‌بیند. کتایون مادر اسفندیار سرنوشت پسرش را در خواب می‌بیند. گودرز در خواب می‌بیند که باید گیو را به جستجوی کیخسرو بفرستد و .. . بیشترِ رویاهای شاهنامه سهمِ ایرانیان هستند از مجموعه‌ی این رویاها(اگر درست شمرده باشم کل رویاهایِ شاهنامه 16 رویاست)؛ سه رویا سهمِ داستان سیاوش است. یکی کابوسِ افراسیاب وقتِ حمله به ایران، یکی رویایِ سیاوش وقت حمله‌ی افراسیاب و دیگری رویایِ پیران وقت تولدِ کیخسرو.

کاووس عاشقِ زنی تورانی می‌شود. ازدواج می‌کنند. زن هنگامِ زادنِ سیاوش می‌میرد. کاووس که از سیاوش بیزار شد فکر نابودی فرزند را دارد، ولی رستم سیاوش را همراهِ خودش به سیستان می‌برد. در شاهنامه داستانِ سیاوش پس از داستانِ سهراب قرار دارد، و برایِ رستمی که تازه سهرابش را کشته است، چه چیزی بهتر از یک شاهزاده برای بزرگ کردن؟ انصافا هم رستم سنگِ تمام می‌گذارد و رموزِ پهلوانی را به سیاوش می‌آموزد. خیلی هم جدی می‌آموزد. طوری که سیاوش شاید حتی از رستم هم راست‌کردارتر و پهلوان‌تر است. وقتی سیاوش برمی‌گردد به دربارِ کاووس، در لحظه گلِ سرسبد می‌شود و همه می‌گویند خوشا شاهِ نو. حق هم دارند، در دربار ایران جوانی در حد و اندازه‌ی سیاوش نیست. سودابه عاشقِ سیاوش می‌شود او را متهم می‌کند و سیاوش همانطور که همه می‌دانید از آتش می‌گذرد و زنده می‌ماند. اما ماندنش در کنار سودابه و کاووس چندان معقول به نظر نمی‌رسد. از قضایِ روزگار افراسیاب همان زمان به ایران حمله کرده است و چه گزینه‌ای بهتر از سیاوش برای فرماندهی لشکر تا هم از بارگاه شاهی دور باشد، هم خودی نشان دهد؟ تحلیلِ سیاوش این است که اگر در دربار بماند شرِ سودابه دامنش را خواهد گرفت.  قبل از رسیدن به لشکر ایران،  افراسیاب خوابی می‌بیند: «بیابان پر از مار دیدم به خواب/ زمین پر ز گرد، آسمان پر عقاب/ یکی باد برخاستی پر ز گرد/ درفش مرا سر نگونسار کرد/ بر تخت من تاختندی سوار/ سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار»(ج1، ص416)[1]

در پایانِ خواب افراسیاب جوانی چهارده‌ساله او را در پایِ تخت کاووس می‌کشد. این خواب را موبد اینگونه تعبیر می‌کند که اگر با سیاوش بجنگی دودمانت به باد می‌رود. در یک لحظه‌ی استثنایی، افراسیاب تصمیم می‌گیرد نجنگد. حتی یادش می‌آید که:«از ایرج که بر بی‌گنه کشته شد/ ز مغز بزرگان خرد گشته شد/ ز توران به ایران جدایی نبود/ که با کین و جنگ آشنایی نبود.»(ج1،ص418) افراسیاب راضی می‌شود به سیاوش و رستم گروگان‌ هم بسپارد. در این لحظه‌ی تاریخی کافی است کاووس تصمیم عاقلانه‌ای بگیرد، اما از شاهِ دیوانه انتظارِ عقل داشتن اشتباه است. کاووس فرمانِ کشتنِ گروگان‌ها را صادر می‌کند. سیاوش در برابرِ شاه تسلیم نمی‌شود و می‌گریزد. از سه راه جنگ، تسلیم و فرار، سومی را انتخاب می‌کند. به توران می‌رود، دختر افراسیاب و دخترِ پیرانِ ویسه را به زنی می‌گیرد و همه چیز آرام می‌شود. صلح میانِ ایران و توران برقرار می‌شود؛ سیاوش هم بسی خوشحال است. اما این صلح تا زمانی پایدار است که افراسیاب کابوسی جدید ندیده است.

در این داستان سیاوش در تمام مراحل از راهِ صلح و دوستی وارد می‌شود و از جنگ می‌پرهیزد. حتی وقتی قرار است دستگیر شود و سپاهیانش به او اصرار می‌کنند اجازه‌ی جنگ بدهد، سیاوش پرهیز می‌کند و دست به شمشیر نمی‌برد. اما با تمامِ درستی‌اش، حریفِ توهمِ توطئه‌ی افراسیاب نمی‌شود. نکته اینجاست که به نظر من تمامِ خوبی‌های افراسیاب نه از صداقت، از ترس است؛ از ترس همان کابوس. گرسیوز از همین نکته استفاده می‌کند و کابوسی بزرگتر برای افراسیاب می‌سازد: سیاوشی که از داخلِ توران زمین مشغول گردآوری سپاه برای سرنگونی افراسیاب است. کابوس از یادِ افراسیاب می‌برد که نابودی‌اش در گروِ جنگ با سیاوش بوده است. او سیاوش را دستگیر می‌کند و دستور می‌دهد سرش را در زمینی که هیچ گیاهی در آن نروید ببرند. گرسیوز اجازه نمی‌دهد زمان بگذرد و دستور را خیلی سریع اجرا می‌کند؛ قبل از رسیدنِ پیرانِ ویسه.

سیاوش خودش به پیرانِ ویسه قبلا توضیح داده که آدمی مثل او سرانجامِ تلخی خواهد داشت، احتمالا هم درست می‌گوید. ماندن در دربار کاووس سرنوشتی جز مرگ برایش نداشت. پیمان شکستن با افراسیاب باعث می‌شد فره از او دور شود و حاصلِ کوچش به توران زمین هم کشته شدن بود و البته تولدِ کیخسرو، عارفِ انتقام‌جو، از قهرمانان دورگه‌ی شاهنامه. فراموش نکنیم که خود سیاوش هم دورگه‌ی ایرانی تورانی است.

سرنوشتِ راست‌ترین قهرمانِ شاهنامه میانِ کابوس‌های افراسیاب نوشته می‌شود. افراسیاب فقط کافی است لحظه‌ای نه از سرِ کابوس که از سر عقل رفتار کند و به جای هجوم با سیاوش چند ساعتی حرف بزند. ولی همانقدر که تصمیمِ اولیه‌ی خیرخواهانه‌اش از سرِ عقل و تدبیر و آگاهی نیست، و نتیجه‌ی کابوس است؛ کنشِ بعدی و قتلِ سیاوش را هم نه از رویِ عقل بلکه از سرِ ترس انجام می‌دهد. می‌شود گامی فراتر گذاشت و گفت کابوسِ اولِ افراسیاب هم نتیجه‌ی روانِ پر سوء ظن اوست. اگر افراسیاب کابوس را نمی‌دید و به جنگِ سیاوش می‌رفت باز هم از او شکست می‌خورد و احتمالا سیاوش در توطئه‌ای دیگر از سودابه جان می‌داد. اما طراحانِ کهنِ داستان با نازل کردن کابوسی بر افراسیاب به او فرصت می‌دهند تا صلح را برقرار کند و در آرامش به پیری برسد اما خب، او هم در دیوانگی دستِ کمی از کاووس ندارد. کابوسِ افراسیاب در داستان سیاوش قدرت‌نماییِ تقدیر نیست، فرصتِ تقدیر است به کاووس و افراسیاب می‌دهد تا بازی را تغییر دهند.

کشته شدن سیاوش موجِ جدیدی از جنگ‌های ایران و توران را آغاز می‌کند که تا مرگِ افراسیاب ادامه پیدا می‌کند. چندین نفر از جمله سیاوش و فرنگیس و پیلسم برادرِ پیران به افراسیاب یاد آوری می‌کنند که این کینجویی ساده نخواهد بود، اما افسوس که هراس از لشکرِ موهومِ سیاوش از هر واقعیتی برای افراسیاب قوی‌تر است.  دو مقاله هم پیشنهاد می‌کنم. در موردِ نقد و تحلیل رویا در شاهنامه، مقاله‌ی بهجت منصوریان سرخگریه و حسین تربتی نژاد در شماره‌ی 12 از مجله‌ی پژوهش‌های زبان و ادبیات فارسی.  در مورد تحلیلِ نمادشناسانه‌ی کابوسِ افراسیاب مقاله‌ی حیدرعلی دهمرده در شماره‌ی 18 از مجله‌ی مطالعات ایرانی.

[1] شاهنامه‌ی فردوسی به کوشش پرویز اتابکی، بر اساس شاهنامه‌ی ژول مول، انتشارات علمی و فرهنگی، 1386

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *