اگر این مطلب برایتان جالب بود، پیشنهاد میکنم مرا در اینستاگرام فالو کنید: (https://www.instagram.com/ahosseinioun/)
یا در توییتر (https://twitter.com/Ahosseinioun)
که بیشتر در ارتباط باشیم.
به نظرم مونولوگ فرم واسطه بین داستان و نمایشنامهس.
گرچه من و اژدها به داستان خیلی شبیهتره، تو ذهن من همیشه در حال اجراس. با تصاویر اژدها که روی پرده پشت سرِ طاهر پخش میشن مثلا، انیمیشنِ سیاه و سفیدِ اژدها در حالِ بازجویی شدن و … .
طبعا مثل بقیه مونولوگها اجرایِ متن به استناد همین نوشته آزاد هست، ولی به من خبر بدید خوشحال میشم.
و همچنین لطفا از اجرایتان عکس یا فیلم برایم ارسال کنید از هر نظر برایم جالب است بدانم متنم چه مسیری را در ذهن خلاق دیگران طی میکند.
ایمیل من: ahosseinioun@gmail.com
فایل پی دی اف من و اژدها رو از اینجا دریافت کنید
دو تا مونولوگ دیگه هم توی سایت هست:
عکاس عکسی که استفاده کردم اشکان گلواخی هستن، اگر اسمشونو درست نوشته باشم
من و اژدها / امین حسینیون
زندگی کردن با اژدها، از دنیایِ بیاژدها عجیبتر نیست.
قبل از بازداشتش عادت داشت بشینه رو مبلِ کنارِ بالکن، توتونِ کاپیتان بلک و بریزه تو سوراخ دماغشو مثل پیپ بکشه. پوزهی کشیدهش کار ساقهی پیپ و میکرد. فندکم که نمیخواست، بازدمش حرارتِ دلخواهو به توتون میداد. کتابشو میذاشت رو پاش. دو تا تیکه یخ مینداخت تو لیوان، تا رویِ یخ ویسکی میریخت. به شهر نگاه میکرد. دود میگرفت. قلپ میزد. میگفت:«باید این شهر و تو یخ و ویسکی غرق کنیم طاهر.» میگفتم:«یخشم جور بشه، پول ویسکیشو نداریم.» عاشق یخ بود چون هیچوقت خنک نمیشد. از تو داغ بود.
گاهی میرفت دربند تو گودیای که بچهها سنگ چیده بودن و شنا میکردن مینشست، پوزهشو میکرد تو آب و چند تا آه آتشین میکشید. حوضچه میشد آبِ گرمِ عالی، حاویِ گوگرد. ملت با تعجب نگاش میکردن، ولی انقدر با اعتماد به نفس و بانمک بود که قبولش کنن. اگر خیلی بهش اصرار میکردن میگفت تو یه سریال جدید نقش اژدها رو بازی میکنه، با گریم میاد بیرون که عادت کنه. بعضیا ازش امضا هم میگرفتن. خیلیام مسخره ش میکردن و میرفتن چون شبیه اژدهای فیلم نبود.
اولین بار که دیدمش، بعد از آخرین شکستِ عشقی و قبل از پیروزیِ عشقیِ بعدی، تو مهمونی کنارِ ساقی نشسته بودم. نوشیدنی مخصوصِ دلِ شکسته رو قاطی میکرد و از رموزِ مشروبسازی که تو هلند یاد گرفته بود میگفت که سرِ جاش خشک شد. از تعجبِ قیافهی ساقی منم چرخیدم. اژدها لیوانشو دراز کرده بود سمتِ ساقی ولی انقدر دستش کوتاه بود که به جایی نمیرسید.
عینکِ ریبن به چشمش بود؛ پیرهنِ هاوایی تنش، شلوارک به پاش؛ قدش کوتاه و هیکلش خمرهای چاق. یه جفت بالِ کوچیک داشت و دست و پایِ کوتاه. گیوه پاش بود. وقتی دید من از هیبتش نگرخیدم دستشو دراز کرد. گفتم:«طاهرم» باهاش دست دادم. گفت:«اژدها.» پرسیدم:«رفقا چی صدات میکنن؟» گفت:«اژدها.» ساقی که فکر کرده بود ایستگاشو گرفتیم براش ویسکی ریخت. خودش دو تا یخ انداخت تو لیوان. ساقی نوشیدنیِ خوشرنگ منم بهم رسوند. اژدها گفت:«سنگین نباشه.» گفتم:«صبح باید برم شرکت.» اولین بارم بود با اژدها حرف میزدم. نمیتونستم از حالتِ صورتش بفهمم داره مسخرهم میکنه یا نه. چون پوستِ سفت و کلفتی داشت، صورتش تکون نمیخورد. فقط از حالتِ چشماش و لباش میشد تشخیص داد حالش چطوره.
ـ «شرکت میری که چی؟»
ـ «اجاره خونه رو باید داد. اژدها بودن تو تهران سخت نیست؟»
ـ «تهران خودش سخته، نه جونورهای توش.»
ـ «بالاخره همه آدمن، تو اژدهایی، با همه فرق داری.»
چیزی نگفت. لباشم تکونی نخورد ولی تو چشماش پوزخند و دیدم.
از مهمونی که زدیم بیرون، همخونه شده بودیم.
بحث با اژدها خطراتِ خودشو داره.
میشینه فیلمهای اژدهایی نگا میکنه حسرت میخوره که خارج نیست. بهش میگم تو خارجم بری که نمیتونی با این یه جفت بالِ کوچیک قاطیِ اونا بشی. اونا بال دارن تو باله. پروازم بلد نیستی. میگه برم اونجا تمرین میکنم پرواز یاد میگیرم. میگم آخه لامصب اینا همه فیلمه، خارج که اینطوری نیست، تو چرا نمیفهمی؟ میگه نفهم تویی الاغ، من دلم میخواد تو همون فیلم باشم. میگم نابغه آخرِ فیلما که همیشه اژدها رو میکشن. یه آهی از ناامیدی و عصبانیت میکشه که آتیشش تا آرنج منو بیپشم میکنه. میگه حالا نه که اینجا حلوا حلوامون میکنن.
مدیرِ ساختمون میاد دمِ واحد میگه آقا طاهر آپارتمان جایِ پاچه کز دادن نیست که، به خدا همین کله پزیِ سر کوچه هم بهداشتیتر، هم خوشمزه تر. باور کن اینجا ما زندگی میکنیم. میخوای من برم یه دست بگیرم دورِ هم بخوریم؟ دلم میخواد بهش بگم اون گوسفندی که هر روز پشمشو کز میدن منم، ولی نمیگم. لبخندِ مودب میزنم میگم چشم. بعضی شبا اژدها میره بالا پشت بوم، کفترهایِ مدیر و از قفس آزاد میکنه پر میده. دورش پرواز میکنن، رو پک و پوزش میشینن، از کف دستش دونه میخورن. بارون که میباره میره زیرش تو بالکن آتیشو میزنه سمت آسمون. قطرههای بارون به زمین نرسیده بخار میشن.
مدیر ساختمون کفترباز که نه، کفترداره. پرورش و فروش کفتر داره، سالی دویست سیصد تا بزرگ میکنه میفروشه. آدم بدی نیست، پیرمردیه که باید هواشو داشت، اونم هوایِ ما رو داره. روزی که بفهمه اژدها با کفتراش بازی میکنه خیلی ناراحت میشه. لابد فکر میکنه اژدها کفترا رو میخوره؛ ولی روزی که بفهمه اژدها کفتر نمیخوره بیشتر ناراحت میشه، از اون آدماس که ترجیح میده بدبخت بشه ولی درکش از دنیاش غلط در نیاد.
اولین دعوایِ اژدها با باباش سرِ کفتر بوده.
باباش بهش میگفته بخور. اژدها میگفته نمیخورم حیفه، میشه نگاش کرد. نه اینکه گیاهخوار باشه، طرفدارِ زیبایی و مخالفِ خشونته. باباشو وقتی دیدم که اژدها رو گرفتن. پوزهش کوتاهتر بود، قدش بلندتر. لاغرتر بود، بالاش کوچیکتر. عینکی هم بود و کت شلوارِ کارمندایِ ادارهی ثبتِ شهرستانهای دور و میپوشید. آخه کارمندِ ثبتِ یه شهرستانِ دور بود. میگفت بهتر که گرفتنش شاید سر عقل بیاد گیاهخواری رو بذاره کنار. منم تایید میکردم. میگفت کاش سیگارم تو زندان ترک کنه. من تو دلم میگفتم اژدها چی کار کردی با این بابات! پیرِاژدها چه تصویری از پسرش داشت، چه دروغایی این بچه به باباش گفته بود! ولی باباش بازم براش ماه به ماه پول میفرستاد. اژدها معتقد بود اگر باباش مهربونتر بود، مادرش سرطان نمیگرفت بمیره. هر بار این قصه رو می گفت من فکر میکردم مگه اژدها هم سرطان میگیره؟ بابای اژدها خیلی آروم بود. میگفت از روزی که رفته کارمند شده و قیدِ آتیش و این چیزا رو زده همه یادشون رفته همکارشون اژدهاس، شایدم خودشونو به نفهمیدن زدن.
اوایل تعجب میکردم. باباش هیچ کاری برای آزادیش نمیکرد. بعد خودمو گذاشتم جاش دیدم حق داره. بره چی بگه؟ میگن شما؟ میگه من اژدهام، پدرِ اژدها. میگن اتفاقا دنبالِ تو هم بودیم. اونم میگیرن. فقط میتونست دعا کنه و گریه. تو هر دوتاش هم خبره بود.
شاید بگین این چه همخونهای بوده، همهش دردسر و گرفتاری. ولی چیزهای خوب هم داشت. زمستون خونه شوفاژ و بخاری لازم نداشت. خونهم با نفس رفیقم گرم میشد. به هر دختری میگفتم من همخونهم اژدهاس، دو سه تا عکس تو گوشی بهش نشون میدادم میومد خونه اژدها رو ببینه. با اژدها غذا گرم کردن مایکروویو نمیخواد، ها میخواد. با اژدها چایی سرد نمیشه، قوری رو میذاره رو پوزهش، همونطوری گرم میمونه. از همه مهمتر همخونهی فهمیدهایه. وقتی مادرت میخواد بیاد خونهت خودش پا میشه میره بیرون دو سه ساعت بعد برمیگرده. عینک ریبن، کلاهِ حصیری، پیرهنِ هاوایی و شلوارک و گیوهشو میپوشه میره بیرون تو پارکِ ساعی قدمی میزنه.
شب در خونه رو میشکنن میان تو. چهار نفرن با ماسک سیاه و لباسِ سیاه و هیکلهای درستو جلیقهی ضد گوله. من از خواب میپرم، از اتاق میدوم بیرون. با یته پرنده میرم تو دهنِ اولی. شورت به پا تو هوا، با بروسلی فرقی ندارم، جز شیکمِ گندهم و عضلاتِ آویزونم. اژدها دومی رو جزغاله کرده. سومی رو میگیرم که پرتش کنم. اژدها چهارمی رو گرفته که جزغاله کنه، ولی پنجمی با مسلسلش میاد تو خونه. من و اژدها تسلیم میشیم. اژدها رو میبرن. منو میذارن. اقلا تو خیالِ من همیشه اینطوری دستگیر میشه.
من مطمئن بودم میگیرنش، چون، اژدها باشی میگیرنت. مسوولیت دارن. یه روز اگر بالاییا بفهمن تو شهر اژدها بوده و دستگیر نشده، برایِ همه بد میشه. بگیرنش بودجهی ارگان اضافه میشه. جنابِ رئیس تو جلسهی بیلانِ کاری میگه ما تونستیم اژدها رو بگیریم. همهی رئیسا حسودیشون میشه ولی تبریک میگن، همون لحظه گوشی به دست به معاوناشون پیام میدن هرچی اژدها گیرتون میاد بگیرین. بدترین چیز برا یه رئیس عقب موندن از یه رئیسِ دیگهس.
عادت داشت رو لبهی بالکن خورده گوشت بریزه برایِ بچه ببرهای بالدار. اژدها میگفت مادرِ این سه تا بچه مریض شده. میگفت اینا آخرین ببرهای بالدارن. میگفتم احتمالا اولیشونم هستن. میگفت اگر بفهمن حتما میکشنشون. شهردار میخواد ببرهای بالدار و بکشه، سوار هلکوپترش میشه، تو آسمون دنبال سه تا بچه ببرِ بالدار. مادر ببرها میاد کمکشون. شهردار رگبار میبنده. مادرِ ببرا میافته، ولی هیچ وقت جنازهش پیدا نمیشه.
این شهر پر از موشه، یه جایی خوندم حدودِ بیست میلیون. ولی کشتنِ موشا سخته، زیادن، کثیفن، تو فاضلابن. هیچکس آدمایی رو که موش میکشن نمیشناسه؛ موش حتی برای گربههام آخرین غذاس. ولی ببرِ بالدار تو آسمونه، بکشیش معروف میشی. ببرا که میرن میگه طاهر، شهرتون چرا انقدر گرگ داره؟ به قولِ خودش، یه رمانتیکِ ایده آلیسته. میگم تو گرگ میبینیشون. میگه اگر همه گرگا رو میدیدن که اوضاع این نبود. میگم منم رفیقت نبودم منم یه گرگی سگی چیزی میدیدی. باز تو چشماش پوزخند و میبینم. شایدم حق داره، شاید موشا هم آدما رو از مشتقات موش ببینن.
یه روز تو پارک نشسته بوده، یه آقایی موجه رفته جلو بهش گفته شما اژدهایید؟ گفته بله. آقایِ موجه گفته تشریف بیارید چند تا سوال ازتون داریم. فرار که نمیتونست بکنه. از طرفی آدم میگه خب چند تا سوالِ دیگه، بذار بپرسن تموم شه. ولی این چند تا سوال شیش ماهه طول کشیده.
چند ماهِ اول نشسته بودم که بیان از منم سوال بپرسن، بالاخره ناسلامتی همخونهش بودم، رفیقش بودم، همه کسش بودم، منم دلم میخواست یه ذره احساسِ قهرمانی کنم. از هرکس جلوی خونه تو ماشین نشسته بود میترسیدم. تلفن خونه زنگ می زد میترسیدم. تازه فهمیدم سهمِ من از اژدها بودنش صفره. من ربطی به اژدها نداشتم. کاری هم از دستم بر نمیاومد. هرچی میخواستن از اژدها بدونن از خودش میپرسیدن، فکرشو که کردم دیدم چیزی هم ازش نمیدونستم.
تو فیلم هم بودیم کاری ازم ساخته نبود. باید کماندوی سابقی چیزی میبودم که نیستم، گرافیست یه شرکت درجه یک تبلیغاتیام. من زورم زیاد نیست. نهایتا بتونم به کسی که بینوبت میاد جلویِ صفِ سنگکی اعتراض کنم. تواناییم طراحیِ بیلبورد برای پفکیه که صاحبش رفیقِ مدیرِ شرکتِ ماس و هیچ اهمیتی نداره من چه طرحی براش بزنم. زورمم زیاد بود، یه دوست هکر لازم داشتم که بتونه دو دقیقهای همه چیز و هک کنه که اونم ندارم. یه عالمه شانس لازمه که اونم ندارم. اقلا باید میدونستم اژدها کجاس، که اونم نمیدونم. فرقی هم نداره، داره؟ مگه سلول با سلول فرقی داره؟
نشسته رو صندلیش. میپرسن: اسم.
- اژدها
- فامیل
- اژدهالو
- چرا اژدها شدی؟
- انتخاب نکردم، اژدها بودم.
- مسخره میکنی؟
- نه قربان، تنها موجودی که انتخاب میکنه چه حیوونی باشه آدمه، موش، گرگ، سگ، خوک. ولی ما بیچارهها فقط میتونیم اژدها باشیم. من اگر مِنو جلوم بود مطمئن باشید اژدها رو انتخاب نمیکردم. حیوون مورد علاقهی من کوسهس.
حتما بازپرسِ اژدها خیلی خوشحاله؛ بالاخره یه پروندهی منحصر به فرد نصیبش شده. از حالا تا آخرِ عمرِ حرفهایش بهش میگن بازپرسِ اژدها. حتما سلولش الان دود گرفتهس، با لباسِ ضد آتیش میرن ازش بازپرسی میکنن. حتما همهی سعیشو میکنه باهاشون همکاری کنه، ولی کسی درکش نمیکنه. ظاهرش سرد و خشنه ولی واقعا مهربون و خونگرمه؛ جورِ دیگه نمیتونه باشه، از تو داغه.
اوایل میخواستم صفحهی فیسبوکِ «اژدها را آزاد کنید» راه بندازم. ولی نه سیاسی بود، نه خیلی برای حقوقِ زنان مبارزه میکرد. تازه بعضیها میگفتن اژدها زندان باشه بهتره. خیالشون راحت شده بود. خیلیها که کم کم شروع کرده بودن بگن اصلا اژدهایی نبوده. بچههایی که ندیده بودنش منکر میشدن. میگفتن اسکلمون کردی. اونایی هم که دیده بودنش کم کم شک میکردن چی دیدن. انکارِ اژدها از پذیرفتنش راحتتره، حتی وقتی جلویِ چشمت نشسته باشه، چه برسه به وقتی که نباشه.
تو تخت خوابم نمیبره. رو زمین خوابم نمیبره. رو کاناپه خوابم نمیبره. به دخترا زنگ میزنم. فکر میکنن خیلی دوسشون دارم که نصفه شب یه یادشونم. با دخترا قرار میذارم. رو بامِ تهران، از زاویهی کتف و مو و گردنِ دافِ مو مشکی چراغهای تهرانو میخورم. میپرسه انقدر تو فکرِ چی هستی؟ نمیتونم که بگم اژدها. میگم تو فکرِ تو. میگه من که اینجام. میگم تو فکرِ این همه سالَم که نبودی. تو سلول ورزش هم میکنه؟ حتما میندازنش تو انفرادی. داف میگه تو خیلی عمیقی طاهر. بهش لبخند میزنم. چیزی نمیگم. فقط میرم. صداشم نمیشنوم. برایِ اژدها که بگم، میگه بدترین چیز هنرمندِ بلاتکلیفه. به گرافیستا میگه هنرمندِ قسطی، همهی هنرمندا بینِ هنر و بازار گیرن، گرافیستا از اول تو بازارن.
برایِ بچه ببرهای بالدار رو لبهی بالکن جیگرِ مرغِ خورد شده ریختم. اومدن، خوردن، نرفتن. نشستن تو بالکن از پشت شیشه به من نگاه میکنن. مثل بچه گربهن. مجبورم در و باز کنم. بزرگتره که نارنجیش هم پر رنگتره اول پرواز میکنه میاد تو بغلِ من لیسم میزنه، دو تایِ دیگه با دندون پاچههای منو میگیرن میکشن سمتِ لبه ی بالکن، سفیدشون بیشتره. بالاشون هم مثل تنشون پشم داره. شیش جفت بالِ کوچیک هی به هم میخورن و مبلِ دمِ بالکن پر از پشم میشه. اژدها برگرده ناراحت میشه. میگم روانیا من که بال ندارم، نمیتونم با شما پرواز کنم. خودم و از چنگشون میکشم بیرون، گوشی و کیفِ پول و کلید ور می دارم با کولهم، میرم تو کوچه وای میستم میگم خب؟ دو تا کوچیکترا پرواز میکنن میرن، بزرگتره میاد جلویِ من رو زمین راه میافته، منم دنبالش. به مردمی که میپرسن میگم برای گربهم بال گذاشتم. یه عده میخندن، یه عده تعجب میکنن، یه عده فحش میدن، نمیفهمم چرا، لابد به همه فحش میدن. نرسیده به کریمخان میپیچیم تو یه کوچه. یه دیوارِ خیلی بلند هست، با یه درِ خیلی باریک وسطش. لایِ در کمی بازه، هلش میدم. بچه ببرِ بالدار میره تو. منم پشتِ سرش.
باغِ بزرگیه که سی ساله کسی نیومده هرسش کنه، درختا تو هم پیچیدهن، انگار یه تیکه از جنگل وسطِ شهر افتاده. انقدر درختا تو هم رفتن که دیوارِ ته باغ دیده نمیشه. دنبالِ بچه ببرِ بالدار می رم، کم کم صدایِ آب میاد ، از یه سری شمشاد همقد خودم رد میشیم. ببرِ بالدارِ مادر و میبینم که زخمی و خونی افتاده کنار حوضِ باغ. میرم جلو، بچه ببرها قبلا باند و این چیزا رو دزدیدن آوردن، من فقط باید زخم و بشورم و ببندم و پیشونیِ مادرشون و ببوسم. پس بالاخره شهردار کارِ خودشو کرد.
وقتی برمیگردم حالم خیلی داغونه. فصل جدید از یه سریال درپیت رو می بینم، ساعت 1 صبح یهو در می زنن. میترسم. بالاخره اومدن سراغم.
تلویزیونو میزنم رو دوربین. میبینم خودشه، با کلاه و عینک ریبن و شلوارک و پیرهن هاوایی انگار همین حالا از سفر اومده، میاد بالا عبوس میشینه رو مبلش میگه باز که آشغال میبینی. یه فیلم خوب بذار. میگم دیره ، چه وقتشه، الان شروع کنیم سه تموم میشه، من صبح باید برم سر کار، میگه خاک بر سرت. میری شرکت که چی بشه؟ میگم اجاره خونه… میگه من رفتم حبس و اومدم، تو هنوز لنگ اجاره خونه تی؟! میگم من به مبلت، به شیشهی ویسکیت، به کتابات دست نزدم. میگه اشتباه کردی. تو چشماش که نگا میکنم پوزخند و میبینم.
فردا صبحش خبری از اژدها نیست. من موندم و بچهببرهای بالدار.
آذر 94
بازتاب: مونولوگ ـ شلیک به تماشاچی - Writing in-between
خیلی مونولوگ جالبی نوشتید…من برای کار تو دانشگاه به تعدادی مونولوگ احتیاج داشتم که کارهای شمارو خوندم
فقط دلم می خواد در مورد این کار بیشتر توضیح بدبد مثلا اینکه دقیقا شخصیت اژدها میتونه مصداق چه شخصیتی باشه ؟ ویا اینکه ببرهای بالدار چه جایگاهی برای اژدها و راوی دارن؟ خوشحال میشم با حال و هوای شما در نوشتن این متن بیشتر آشنا بشم
ممنون
خوشحالم که دوس داشتین
توضیح دادن من در مورد متن چندان جالب نیست، جالبتر اینه که شما دریافت خودتون از متن رو اجرا کنید بر اساس تخیل خودتون، که منم متنی که نوشتم و از زاویه دیگری رو ببینم
توضیح دادن من در مورد متن یه مقداری نقض غرض خواهد بود، بهترین حالت اینه که شما متن و از دریچه ذهن خودتون اجرا کنین، اگر عکس و فیلم از اجرا در اختیارم بذارین، من توی سایتم منتشر می کنم حتی الامکان.
ممنون
سلام وقتتون بخیر.
من به تازگی متنتونو خوندم و میخوام با اجازه ی شما توی نوشهر اسفندماه اجراش کنم. متن بسیار خوب و پر مفهومیه. خیلی ممنون از شما
وقت شما هم به خیر
حتما
خوشحال میشم متن در نوشهر اجرا بشه، اگر بتونید از اجرا برای من عکس یا ویدئو بفرستید که بسی دلنشین تر خواهد بود.
آدرس ای.میل
Ahosseinioun@gmail.com
حتما حتما :)))
سلام.واقعا بعد مدتها یک مونولوگ عالی خوندم چقدر تصویر سازی عالی داشت …چقدر خوب تشبیه کردید ..اژدها،ببربالدارو موش و گرگ خیلی خوب بودن احسنت به شما موفق باشید
ممنونم، خوشحالم که لذت بردین و امیدوارم از نوشته های دیگه هم لذت ببرین
سلام دوست عزیز.من برای یه همکاری کوچیک دنبال یه نویسنده میگشتم که با متنای شما رو به رو شدم.من چطوری میتونم باهاتون در تماس باشم
سلام، از طریق ای.میل
ahosseinioun@gmail.com
خیلی زیباست! من کارگردان تئاتر هستم در دانشگاه کابل لطفا چند مونولوگ برای زنان هم بگذارید همراه با راهنمایی هایی که مونولوگ برای زنان را بیشتر به ما معرفی کند.
سلام خانم توانگر
و ممنون
در حال نوشتن یک مونولوگ کوتاه که شخصیت آن خانم باشد هستم، البته همین مونولوگ اژدها را هم خانمها قبلا اجرا کردهاند و جالب هم شده.
در مورد فهرستی از مونولوگهایی هم که شخصیتشان خانم باشد، چون غیر از شما دیگران هم پرسیدهاند، اگر فرصتی بکنم چند نمونه انتخاب و معرفی میکنم.
موفق باشید
با سلام متن خوبیه و یا اجازتون من فردا برای امتحان دانشگاه میخوام اجراش کنم
بفرمایید، امیدوارم موفق باشید
درود با اجازه فردا برای کپی خفتگیر رو اجرا میکنم ممنون عالی بود
سلام مونولوگ های جالبی نوشتید واقعا نظرمو جلب کردن… راستش ازتون کمک میخوام… من واقعا به یه اتود فوق العاده ظریف و خانومانه احتیاج دارم برای تستی که میخوام بدم
یکم فوری هستش این تست خودمم دقیقا نمیدونم چه زمانی هست
میشه لطفا اگر ایده ای داشتید برای من ایمیل کنید
سلام
امیدوارم موفق باشید
سلام…
خیلی متن جذاب و خوبی بود. فقط میخوام بدونم اژدها و ببر بالدار نماد چی هستند؟
سلام و ممنون
تفسیر متن به عهده مخاطبین است.
بازتاب: یک مونولوگ کوتاه : گام معلق خفتگیر – Writing in-between
نمیدونم چجوری بگم عالی واقعا تخیلات بسیار خوبو براش استفاده کردین
ممنون از شما و دست و قلم طلایتون